- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تو بر کردگار روان و خرد ستایش گزین تا چه اندر خورد
2 ببین ای خردمند روشنروان که چون باید او را ستودن توان
3 همه دانش ما به بیچارگیست به بیچارگان بر بباید گریست
4 تو خستو شو آنرا که هست و یکیست روان و خرد را جزین راه نیست
5 ابا فلسفهدان بسیار گوی بپویم براهی که گویی مپوی
6 ترا هرچ بر چشم سر بگذرد نگنجد همی در دلت با خرد
7 سخن هرچ بایست توحید نیست بنا گفتن و گفتن او یکیست
8 تو گر سختهای شو سخن سختهگوی نیاید به بن هرگز این گفت و گوی
9 بیک دم زدن رستی از جان و تن همی بس بزرگ آیدت خویشتن
10 همی بگذرد بر تو ایام تو سرای جز این باشد آرام تو
11 نخست از جهان آفرین یاد کن پرستش برین یاد بنیاد کن
12 کزویست گردون گردان بپای هم اویست بر نیک و بد رهنمای
13 جهان پر شگفتست چون بنگری ندارد کسی آلت داوری
14 که جانت شگفتست و تن هم شگفت نخست از خود اندازه باید گرفت
15 دگر آنک این گرد گردان سپهر همی نو نمایدت هر روز چهر
16 نباشی بدین گفته همداستان که دهقان همی گوید از باستان
17 خردمند کین داستان بشنود بدانش گراید بدین نگرود
18 ولیکن چو معنیش یادآوری شود رام و کوته کند داوری
19 تو بشنو ز گفتار دهقان پیر گر ایدونک باشد سخن دلپذیر
20 سخنگوی دهقان چنین کرد یاد که یک روز کیخسرو از بامداد
21 بیاراست گلشن بسان بهار بزرگان نشستند با شهریار
22 چو گودرز و چون رستم و گستهم چو برزین گرشاسپ از تخم جم
23 چو گیو و چو رهام کار آزمای چو گرگین و خراد فرخنده رای
24 چو از روز یک ساعت اندر گذشت بیامد بدرگاه چوپان ز دشت
25 که گوری پدید آمد اندر گله چو شیری که از بند گردد یله
26 همان رنگ خورشید دارد درست سپهرش بزر آب گویی بشست
27 یکی برکشیده خط از یال اوی ز مشک سیه تا بدنبال اوی
28 سمندی بزرگست گویی بجای ورا چار گرزست آن دست و پای
29 یکی نره شیرست گویی دژم همی بفگند یال اسپان ز هم
30 بدانست خسرو که آن نیست گور که برنگذرد گور ز اسپی بزور
31 برستم چنین گفت کین رنج نیز به پیگار بر خویشتن سنج نیز
32 برو خویشتن را نگهدار ازوی مگر باشد آهرمن کینهجوی
33 چنین گفت رستم که با بخت تو نترسد پرستندهٔ تخت تو
34 نه دیو و نه شیر و نه نر اژدها ز شمشیر تیزم نیابد رها
35 برون شد بنخچیر چون نره شیر کمندی بدست اژدهایی بزیر
36 بدشتی کجا داشت چوپان گله وزانسو گذر داشت گور یله
37 سه روزش همی جست در مرغزار همی کرد بر گرد اسپان شکار
38 چهارم بدیدش گرازان بدشت چو باد شمالی برو بر گذشت
39 درخشنده زرین یکی باره بود بچرم اندرون زشت پتیاره بود
40 برانگیخت رخش دلاور ز جای چو تنگ اندر آمد دگر شد برای
41 چنین گفت کین را نباید فگند بباید گرفتن بخم کمند
42 نشایدش کردن بخنجر تباه بدین سانش زنده برم نزد شاه
43 بینداخت رستم کیانی کمند همی خواست کرد سرش را ببند
44 چو گور دلاور کمندش بدید شد از چشم او در زمان ناپدید
45 بدانست رستم که آن نیست گور ابا او کنون چاره باید نه زور
46 جز اکوان دیو این نشاید بدن ببایستش از باد تیغی زدن
47 بشمشیر باید کنون چاره کرد دواندین خون بران چرم زرد
48 ز دانا شنیدم که این جای اوست که گفتند بستاند از گور پوست
49 همانگه پدید آمد از دشت باز سپهبد برانگیخت آن تند تاز
50 کمان را بزه کرد و از باد اسپ بینداخت تیری چو آذر گشسپ
51 همان کو کمان کیان درکشید دگر باره شد گور ازو ناپدید
52 همی تاخت اسپ اندران پهن دشت چو سه روز و سه شب برو بر گذشت
53 ببش گرفت آرزو هم بنان سر از خواب بر کوههٔ زین زنان
54 چو بگرفتش از آب روشن شتاب به پیش آمدش چشمهٔ چون گلاب
55 فرود آمد و رخش را آب داد هم از ماندگی چشم را خواب داد
56 کمندش ببازوی و ببر بیان بپوشیده و تنگ بسته میان
57 ز زین کیانیش بگشاد تنگ به بالین نهاد آن جناغ خدنگ
58 چراگاه رخش آمد و جای خواب نمدزین برافگند بر پیش آب
59 بدان جایگه خفت و خوابش ربود که از رنج وز تاختن مانده بود
60 چو اکوانش از دور خفته بدید یکی باد شد تا بر او رسید
61 زمین گرد ببرید و برداشتش ز هامون بگردون برافراشتش
62 غمی شد تهمتن چو بیدار شد سر پر خرد پر ز پیکار شد
63 چو رستم بجنبید بر خویشتن بدو گفت اکوان که ای پیلتن
64 یکی آرزو کن که تا از هوا کجات آید افگندن اکنون هوا
65 سوی آبت اندازم ار سوی کوه کجا خواهی افتاد دور از گروه
66 چو رستم بگفتار او بنگرید هوا در کف دیو واژونه دید
67 چنین گفت با خویشتن پیلتن که بد نامبردار هر انجمن
68 گر اندازدم گفت بر کوهسار تن و استخوانم نیاید بکار
69 بدریا به آید که اندازدم کفن سینهٔ ماهیان سازدم
70 وگر گویم او را بدریا فگن بکوه افگند بدگهر اهرمن
71 همه واژگونه بود کار دیو که فریادرس باد گیهان خدیو
72 چنین داد پاسخ که دانای چین یکی داستانی زدست اندرین
73 که در آب هر کو بر آیدش هوش به مینو روانش نبیند سروش
74 بزاری هم ایدر بماند بجای خرامش نیاید بدیگر سرای
75 بکوهم بینداز تا ببر و شیر ببینند چنگال مرد دلیر
76 ز رستم چو بشنید اکوان دیو برآورد بر سوی دریا غریو
77 بجایی بخواهم فگندنت گفت که اندر دو گیتی بمانی نهفت
78 بدریای ژرف اندر انداختش ز کینه خور ماهیان ساختش
79 همان کز هوا سوی دریا رسید سبک تیغ تیز از میان برکشید
80 نهنگان که کردند آهنگ اوی ببودند سرگشته از چنگ اوی
81 بدست چپ و پای کرد آشناه بدیگر ز دشمن همی جست راه
82 بکارش نیامد زمانی درنگ چنین باشد آن کو بود مرد جنگ
83 اگر ماندی کس بمردی بپای پی او زمانه نبردی ز جای
84 ولیکن چنینست گردنده دهر گهی نوش یابند ازو گاه زهر
85 ز دریا بمردی به یکسو کشید برآمد بهامون و خشکی بدید
86 ستایش گرفت آفریننده را رهانیده از بد تن بنده را
87 برآسود و بگشاد بند میان بر چشمه بنهاد ببر بیان
88 کمند و سلیحش چو بفگند نم زره را بپوشید شیر دژم
89 بدان چشمه آمد کجا خفته بود بران دیو بدگوهر آشفته بود
90 نبود رخش رخشان بران مرغزار جهانجوی شد تند با روزگار
91 برآشفت و برداشت زین و لگام بشد بر پی رخش تا گاه شام
92 پیاده همی رفت جویان شکار به پیش اندر آمد یکی مرغزار
93 همه بیشه و آبهای روان بهر جای دراج و قمری نوان
94 گلهدار اسپان افراسیاب به بیشه درون سر نهاده بخواب
95 دمان رخش بر مادیانان چو دیو میان گله برکشیده غریو
96 چو رستم بدیدش کیانی کمند بیفگند و سرش اندر آمد به بند
97 بمالیدش از گرد و زین برنهاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
98 لگامش بسر بر زد و برنشست بران تیز شمشیر بنهاد دست
99 گله هر کجا دید یکسر براند بشمشیر بر نام یزدان بخواند
100 گلهدار چون بانگ اسبان شنید سرآسیمه از خواب سر بر کشید
101 سواران که بودند با او بخواند بر اسپ سرافرازشان برنشاند
102 گرفتند هر کس کمند و کمان بدان تا که باشد چنین بدگمان
103 که یارد بدین مرغزار آمدن بنزدیک چندین سوار آمدن
104 پس اندر سواران برفتند گرم که بر پشت رستم بدرند چرم
105 چو رستم شتابندگان را بدید سبک تیغ تیز از میان برکشید
106 بغرید چون شیر و برگفت نام که من رستمم پور دستان سام
107 بشمشیر ازیشان دو بهره بکشت چو چوپان چنان دید بنمود پشت
108 چو باد از شگفتی هم اندر شتاب بدیدار اسپ آمد افراسیاب
109 بجایی که هر سال چوپان گله بران دشت و آن آب کردی یله
110 خود و دو هزار از یل نامدار رسیدند تازان بران مرغزار
111 ابا باده و رود و گردان بهم بدان تا کند بر دل اندیشه کم
112 چو نزدیک آن مرغزاران رسید ز اسپان و چوپان نشانی ندید
113 یکایک خروشیدن آمد ز دشت همه اسپ یک بر دگر برگذشت
114 ز خاک پی رخش بر سرکشان پدید آمد از دور پیدا نشان
115 چو چوپان بر شاه توران رسید بدو باز گفت آن شگفتی که دید
116 که تنها گله برد رستم ز دشت ز ما کشت بسیار و اندر گذشت
117 ز ترکان برآمد یکی گفت و گوی که تنها بجنگ آمد این کینهجوی
118 بباید کشیدن یکایک سلیح که این کار بر ما گذشت از مزیح
119 چنین زار گشتیم و خوار و زبون که یک تن سوی ما گراید بخون
120 همی بفگند نام مردی ز ما بتیغ او براند ز خون آسیا
121 همی بگذراند بیک تن گله نشاید چنین کار کردن یله
122 سپهدار با چار پیل و سپاه پس رستم اندر گرفتند راه
123 چو گشتند نزدیک رستم کمان ز بازو برون کرد و آمد دمان
124 بریشان ببارید چو ژاله میغ چه تیر از کمان و چه پولاد تیغ
125 چو افگنده شد شست مرد دلیر بگرز اندر آمد ز شمشیر شیر
126 همی گرز بارید همچون تگرگ همی چاک چاک آمد از خود و ترگ
127 ازیشان چهل مرد دیگر بکشت غمی شد سپهدار و بنمود پشت
128 ازو بستد آن چار پیل سپید شدند آن سپاه از جهان ناامید
129 پس پشتشان رستم گرزدار دو فرسنگ برسان ابر بهار
130 چو برگشت برداشت پیل و رمه بنه هرچ آمد بچنگش همه
131 بیامد گرازان بران چشمه باز دلش جنگ جویان بچنگ دراز
132 دگر باره اکوان بدو باز خورد نگشتی بدو گفت سیر از نبرد
133 برستی ز دریا و چنگ نهنگ بدشت آمدی باز پیچان بجنگ
134 تهمتن چو بنشید گفتار دیو برآورد چون شیر جنگی غریو
135 ز فتراک بگشاد پیچان کمند بیفگند و آمد میانش به بند
136 بپیچید بر زین و گرز گران برآهیخت چون پتک آهنگران
137 بزد بر سر دیو چون پیل مست سر و مغزش از گرز او گشت پست
138 فرود آمد آن آبگون خنجرش برآهیخت و ببرید جنگی سرش
139 همی خواند بر کردگار آفرین کزو بود پیروزی و زور کین
140 تو مر دیو را مردم بد شناس کسی کو ندارد ز یزدان سپاس
141 هرانکو گذشت از ره مردمی ز دیوان شمر مشمر از آدمی
142 خرد گر برین گفتها نگرود مگر نیک مغزش همی نشنود
143 گر آن پهلوانی بود زورمند ببازو ستبر و ببالا بلند
144 گوان خوان و اکوان دیوش مخوان که بر پهلوانی بگردد زیان
145 چه گویی تو ای خواجهٔ سالخورد چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد
146 که داند که چندین نشیب و فراز به پیش آرد این روزگار دراز
147 تگ روزگار از درازی که هست همی بگذراند سخنها ز دست
148 که داند کزین گنبد تیزگرد درو سور چند است و چندی نبرد
149 چو ببرید رستم سر دیو پست بران بارهٔ پیل پیکر نشست
150 به پیش اندر آورد یکسر گله بنه هرچ کردند ترکان یله
151 همی رفت با پیل و با خواسته وزو شد جهان یکسر آراسته
152 ز ره چون بشاه آمد این آگهی که برگشت ستم بدان فرهی
153 از ایدر میان را بدان کرد بند کجا گور گیرد بخم کمند
154 کنون دیو و پیل آمدستش بچنگ بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ
155 نیابد گذر شیر بر تیغ اوی همان دیو و هم مردم کینهجوی
156 پذیره شدن را بیاراست شاه بسر بر نهادند گردان کلاه
157 درفش شهنشاه با کرنای ببردند با ژنده پیل و درای
158 چو رستم درفش جهاندار شاه نگه کرد کامد پذیره براه
159 فرود آمد و خاک را داد بوس خروش سپاه آمد و بوق و کوس
160 سر سرکشان رستم تاج بخش بفرمود تا برنشیند برخش
161 وزانجا بایوان شاه آمدند گشاده دل و نیک خواه آمدند
162 به ایرانیان بر گله بخش کرد نشست تن خویشتن رخش کرد
163 فرستاد پیلان بر پیل شاه که بر شیر پیلان بگیرند راه
164 بیک هفته ایوان بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند
165 بمی رستم آن داستان برگشاد وز اکوان همی کرد بر شاه یاد
166 که گوری ندیدم بخوبی چنوی بدان سرافرازی و آن رنگ و بوی
167 چو خنجر بدرید بر تنش پوست بروبر نبخشود دشمن نه دوست
168 سرش چون سر پیل و مویش دراز دهن پر زدندانهای گراز
169 دو چشمش کبود و لبانش سیاه تنش را نشایست کردن نگاه
170 بدان زور و آن تن نباشد هیون همه دشت ازو شد چو دریای خون
171 سرش کردم از تن بخنجر جدا چو باران ازو خون شد اندر هوا
172 ازو ماند کیخسرو اندر شگفت چو بنهاد جام آفرین برگرفت
173 بران کو چنان پهلوان آفرید کسی این شگفتی بگیتی ندید
174 که مردم بود خود بکردار اوی بمردی و بالا و دیدار اوی
175 همی گفت اگر کردگار سپهر ندادی مرا بهره از داد و مهر
176 نبودی بگیتی چنین کهترم که هزمان بدو دیو و پیل اشکرم
177 دو هفته بران گونه بودند شاد ز اکوان وز بزم کردند یاد
178 سه دیگر تهمتن چنین کرد رای که پیروز و شادان شود باز جای
179 مرا بویهٔ زال سامست گفت چنین آرزو را نشاید نهفت
180 شوم زود و آیم بدرگاه باز بباید همی کینه را کرد ساز
181 که کین سیاوش به پیل و گله نشاید چنین خوار کردن یله
182 در گنج بگشاد شاه جهان گرانمایه چیزی که بودش نهان
183 بیاورد ده جام گوهر ز گنج بزر بافته جامهٔ شاه پنج
184 غلامان روزمی بزرین کمر پرستندگان نیز با طوق زر
185 ز گستردنیها و از تخت عاج ز دیبا و دینار و پیروزه تاج
186 بنزدیک رستم فرستاد شاه که این هدیه با خویشتن بر براه
187 یک امروز با ما بباید بدن وزان پس ترا رای رفتن زدن
188 ببود و بپیمود چندی نبید بشبگیر جز رای رفتن ندید
189 دو فرسنگ با او بشد شهریار بپدرود کردن گرفتش کنار
190 چو با راه رستم هم آواز گشت سپهدار ایران ازو بازگشت
191 جهان پاک بر مهر او گشت راست همی داشت گیتی بر انسان که خواست
192 برین گونه گردد همی چرخ پیر گهی چون کمانست و گاهی چو تیر
193 چو این داستان سربسر بشنوی از اکوان سوی کین بیژن شوی