راه میبرید تا جائی از عطار نیشابوری اشترنامه 25

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

راه میبرید تا جائی رسید

1 راه میبرید تا جائی رسید خود در آنجا گاه ناگه پرده دید

2 پردهٔ دید او عجب آراسته پر ز زینت نقش او پیراسته

3 پردهٔ بد سرخ رنگ و نیلگون اندران پرده عجایب موج خون

4 موج میزد از درون پرده هم دید اندر فوق ناگه یک علم

5 یک علم از نور برافراشته بر سر پرده عجب بفراشته

6 پردهٔ دید او عجایب سرخ رنگ بد فراخ امّا درونش گشته تنگ

7 رفعت او از بلندی ساز داشت در درون پرده یک آواز داشت

8 بود‌آوازی درون پرده در بی خود آواز آمدی ز آنجا بدر

9 بر سر آن خیمه در زیر علم دید پیری ترک روی دل دژم

10 ابرویش پرچین و نورانی ولی پیش او استاده بودی یک تنی

11 نور رویش شعله در زیر علم میزدی چون برق هر دم دم بدم

12 سایه نورش چنان گسترده بود اوفتاده در تمامت پرده بود

13 بر سیاست سهمگن بدرای او زیر پرده بد ستاده جای او

14 از کمال و رفعت او آنجا یگاه داشت تیغی تیز در دستش نگاه

15 هر زمان کردی بهر سوئی نظر هیچ بالاتر نبد زو یکدگر

16 یک تنی افتاده سر در پیش او تن شده بی جان ز زخم نیش او

17 آن تن افتاده بخون در زار زار اوفتاده پیش پرده تن نزار

18 هر زمان در خون طپیدی تن برش سر نهان گشتی هم از پیش سرش

19 نور روی او بگرد تن شدی تادر آن ساعت وجودش بستدی

20 محو گشتی و دگر باز آمدی پیر آنجا گه بخود شیدا شدی

21 تیغ لرزان در کف او همچو آب بوده سبز و آبدار و چون سذاب

22 هرکه این رمز و معانی بر گشاد گشت بی سر تن به پیش سر نهاد

23 هرکه زین اسرار ما آگاه شد در درون پرده مرد راه شد

24 هرکه زین اسرار بی سر شد ز تن او بیابد کل و جزو خویشتن

25 گر کلاه عشق خواهی سر ببر وز خود و هر دو جهان یکسر ببر

26 وین عجب چون سر بگشتی هر زمان زندهٔ میگشتی به پیشش ناگهان

27 گرد سر در تیغ او گردان شدی پرده از هیبت برو لرزان شدی

28 طول و عرض آن نبد پیدا سرش لیک تن پنداشتی هر دم برش

29 سر به پیش تیغ گردان آمدی تن درافتادی و بی جان آمدی

30 راه بین از پیش و پس کردی نگاه هیچ چیزی می ندید آنجایگاه

31 نور رویش خیره کرده چشم او پر سیاست پر نهیب از خشم او

32 او بچشم خود نگاهی کرد باز دید او یک تن درون پرده باز

33 دید شخصی تن ضعیف و ناتوان ایستاده بدنه تن نه دل نه جان

34 دید شخصی جسم و دل بگداخته جان خود در راه حیرت باخته

35 ترسناک از خوف او استاده بود چشم سوی روی او بنهاده بود

36 روی سوی او بکردی هر زمان حالتی پیدا شدی اندر نهان

37 این همیشه ترسناک استاده زار تن ضعیف ودل نحیف و جان نزار

38 چون نظر در روی او افکند او سستیی بر حال او افکند او

39 رفت از ترس و سلامی کرد وی پس جوابی داد ترک نیک پی

40 گفت ای شیخ از کجائی هان بگو از برای چه شدی در جست و جو

41 جست و جوی تو بگو از بهر چیست کل مقصودت بگو از بهر کیست

42 از برای چه در اینجا آمدی در نبود و بود پیدا آمدی

43 چه طلب داری تو در این جایگاه چه همی جویی تو اندر پرده گاه

44 با من این راز نهانی باز گوی آنچه هست و آنچه میجویی بجوی

45 ترسناک استاده بد آن راه بین گفت خاموش و سخن شد زویقین

46 تاب هوش آمد از آن بد ترسناک گفت پیر او را مدار از هیچ باک

47 تو چرا ترسانی از من تو مترس آنچه خواهی گفت بر گوی و مترس

48 من ندارم کار با تو از عزیز راز خود بر گوی با من تا چه چیز

49 تو چه خواهی زین مقام خوفناک از برای چیستی تو ترسناک

50 رأی خود برگوی تا من بشنوم بعد از آن مقصود تو حاصل کنم

51 پس زبان بگشاد مرد راه بین گفت ای نور عیان عین الیقین

52 من چه گویم با تو در این جایگاه این زمانم هست این جا عزم راه

53 راه بسیاری که اینجا کردهام همچنان مانده درون پردهام

54 اوستاد اینجا مرا آورده است لیک راه عشق ما گم کرده است

55 من طلب کارم که بینم روی او راه کردم بی حد اندر کوی او

56 منزلی بی حد درین ره کردهام همچنان استاده پیش پردهام

57 سوی استادم کنون راهی نمای این گره از بند جانم برگشای

58 گفت ای پرسنده این اسرار تو زین سخن گفتی و در گفتار تو

59 من بدانستم یقینت این زمان تا چه افتادت در این دور زمان

60 دور چرخ اکنون چو در کارت فکند بر برون پرده یکبارت فکند

61 آمدی این جایگاه ای راه بین از من این اسرار دل آگاه بین

62 راه بسیاری بکردی در نهان در درون پرده گشتی ناتوان

63 این ره بی حدّ و غایت آمدست پردههایش بی نهایت آمدست

64 اوستادم چرخ اینجا ساختست پردهها از عزّ خود پرداختست

65 پرده درانیم و ما در پردهایم همچو تو ما نیز ره گم کردهایم

66 ما طلب کاریم سوی اوستاد آنکه این بنیاد کلی اونهاد

67 هیچکس در پرده او ره نبود هیچکس از وقت او آگه نبود

68 کس ندیدم من طلب کار یقین این زمان دیدم ترا ای راه بین

69 بس کسازین راه آمد در گذشت لیک زین راه دراز آگه نگشت

70 نیست از فرسنگ او آگاه کس نیست اندر راه او همراه کس

71 گر نکواستی تو در این جایگاه بو که ناگاهی بری در پرده راه

72 راه تو بالای پرده اوفتاد این چنین راز تو کی بتوان گشاد

73 من بسی دیدم درین راه دراز کامدند و درگذشتند از فراز

74 چون برفتند عاقبت گشتند پس چون نبدشان بر سر اودست رس

75 راه میدیدند پایان ناپدید درد میبردند درمان ناپدید

76 چون برفتند و بدیدند روی او بی دل آنگه بازگشتند سوی او

77 ای بسا جانها کزین راه یقین اوفتاده در چه حسرت ببین

78 تو کجا خواهی شدن رو باز گرد هم بسوی کوی خود پر ساز گرد

79 باز گرد و تو مروزان جایگاه تا که گردی همچو ایشان بازراه

80 باز گرد و سوی دلبر کن قرار تا مگر افتد ترا مه درکنار

81 ای بسا روزا که من شب کردهام همچو تو مانده درون پردهام

82 در درون پرده دستم بست بست اوفتاده اندرین پرده زدست

83 اندرین پرده عجایب بی حدست تانپینداری که راهی بیخود است

84 حدندارد راه تو روباز شو گرچه گنجشکی کنون شهباز شو

85 راه خود رو ره سلامت پیش گیر که ترا گفتست این ره پیش گیر

86 روی سوی راز خود کن این زمان تا نباشی بازمانده در جهان

87 در جهان سفل کن کلّی قرار تانگردی اندرین ره سوکوار

88 روی سوی پیر نورانی کنی تو که این رجعت بویرانی کنی

89 بازگرد و راز من بپذیر و رو نفقهٔ از ذات من برگیر و رو

90 ورنه اینجا گاه همچون من بباش ره رو و در راه بس ایمن بباش

91 گفت من خواهم شدن در راه باز لیک ز آنجا هم بخواهم گشت باز

92 من بدین امید در راه آمدم خود ندانستم ز ناگاه آمدم

93 هرکه سوی یار شد او بازگشت تو یقین دان کوزره ناساز گشت

94 میروم گر راه بی حد باشدم هرچه باشد بر تن خود باشدم

95 خوف چه بود بازگشتن از وجود تخم ما اینجای کشتن از چه بود

96 من نخواهم گشتن از اینجای باز میروم اینک عزیزان برفراز

97 تا دگر چه پیش آید مرمرا زین خوشم چون بیش آید مرمرا

98 هرچه آن استاد داند او کند هرچه نه استاد خواهد بشکند

99 کار من با اوستادست از یقین من ناندیشم کنون از کفر و دین

100 راه خواهم کرد تا استا شوم گر هزاران سال اندر ره بوم

101 عاقبت هم بوی از آنجا در رسد عاقبت حال مرا هم بنگرد

102 پیر گفتش بر امیدی این زمان کام خود یابی زمانها در زمان

103 چون امید تو باستاد آمدست پای بست تو به بنیاد آمدست

104 چون امیدی آمدی پیشش کنون می نه اندیشی تو از بیشش کنون

105 هرکه او صبری کند در عاقبت پیشش آید عاقبت هم عافیت

106 همچو ما گر تو چنین جان میدهی جان خود در راه تاوان مینهی

107 اوستاد این دوست دارد بی خلاف تا نه پنداری که این کاری گزاف

108 کشتهٔ او زنده گردد جاودان گردد آسوده بکلی در جهان

109 زنده است این کشته در آنجایگاه همچو تو او نیز بودست او براه

110 کشته او شو تو تا زنده شوی از برش با روح پاینده شوی

111 زنده است این کشته در آنجایگاه بر مثال تو همی برند راه

112 اندرین ره همچو تورازش فتاد در مقام عشق او سازش فتاد

113 اندرین ره آمد و بر میگذشت راه استاد حقیقی مینوشت

114 سالها در ناله و درد رد بود بی کس و بی جفت و در حق فرد بود

115 نزد ما دل سالها بر راز داشت عاقبت استاد او را باز داشت

116 راز او گر تو نمیدانی مپرس گرچه استاد جهان دانی مپرس

117 راز تو چون راز او اندر یقین در گمانی مانده مرد راه بین

118 راه کن بی حد تو اندر کوی یار داشت اسرار نهانی بی شمار

119 هیچکس از راه او آگه نبد عاقبت بر باد داد او جان خود

120 خال خودبرگفت و تن بر باد داد هرچه خرمن بد همه بر باد داد

121 خرمن اعزاز کل درباخت او قیمت این سرّ دل بشناخت او

122 جان خود درباخت اسرارش چه سود من ندانم تا که انوارش چه بود

123 راز او من در نبردم در جهان تاکه خود چه بود در آنجا گه عیان

124 چه عیانی بود پیدائی او از چه بُد آن راز سودایی او

125 ناگهان یک روز همچون تو براه در رسید از دور در آنجایگاه

126 سست بود از عشق نه هشیار بود همچو تو داننده اسرار بود

127 نه چو تو خاموش بود و ترسناک نه چو تو آنجای آمد خوفناک

128 نه چو تو بر جان خود ترسید او نه چو تو برجسم خود لرزید او

129 نه چو تو گفتار با من ساز کرد نه چو تو این رفعت و اعزاز کرد

130 بود سوزی در نهادش بلعجب من ازین درماندهام اندر تعب

131 او یقین اندر گمان آورده بود گرچه همچون تو درون پرده بود

132 پرده او بر درید آنجایگاه گرچه بی حد کرد اندر پرده راه

133 چون رسید آنجای مستی ساز کرد بال و پر مرغ هستی باز کرد

134 گفت ای دردی که درمان منی اندرین ره کفر و ایمان منی

135 ای درون پردهام اندر برون من برونم هم مقیم اندر درون

136 من درین پرده ترا پرده درم چند داری اندرین پرده درم

137 چندسازی پرده پرده باز کن یک دمم در پرده هم آواز کن

138 راز من از پرده در بیرون فکن زار بکشم آنگهی در خون فکن

139 پردهٔ ما را تو بیش از حد مدر کار ما را بیش از این از حد مبر

140 چند باشم من ترا حیران شده در میان پرده سرگردان شده

141 چون ترا آنجایگه بشناختم این همه راهت بهرزه ساختم

142 مر مرا مقصود دل روی تو بود زانکه اندر پرده ره سوی تو بود

143 مر مرا در پرده راز جان توئی کلّ مقصود من از دوجهان توئی

144 پردهٔ تو پرده ما میدرد چشم تو خود سوی جانم ننگرد

145 راز تو من دانم و تو راز من این زمان دانی توکلّی ساز من

146 راز من در پرده از رازت گشاد عاقبت مقصود من آن جا بداد

147 چون درون پرده هم در پردهٔ از چه ما را اندرین ره کردهٔ

148 چون درون پردهٔ هم از برون چند آیم از چنین پرده برون

149 پرده ما زان تست و تو ز من من ز تو پیدا شده هم پرده من

150 چون منم پرده تو برقع برفکن پیش جان من مگر دان سر زتن

151 بفکن و کلی بمقصودم رسان چو تو مقصودی بمعبودم رسان

152 چون دوی نبود نباشد پرده هم تو یقین و من گمان گم کردهام

153 گم بشد اینجا چو جویان آمدم در زبان تو چو گویان‌ آمدم

154 تو منی و پرده در ره حاجبست پرده عجزم درینجا کاذبست

155 پرده بردار و تو در پرده مشو همچو دیگر بارگم کرده مشو

156 پرده رازم در اینجا فاش کن روی سوی بی دل غمهاش کن

157 کام من اینجایگه کلّی برآر یاد من از جان من کلّی برآر

158 تا شوم فانی بتو واصل شوم تا قیامت بی تن و بی دل شوم

159 من نباشم پردهٔ تویی خلاف گفت و گویم کم شود نبود گزاف

160 من نباشم من تو باشی جزو و کل پرده عزّت تو داری بی حبل

161 پرده کلی من بر هم در ان مرمر ازین کار کلّی وارهان

162 چون مرا اینجا یقین شد روی تو بی خود و بی دل دویدم سوی تو

163 چند باشی پرده باز و پرده در پرده بردار و مرا درخود نگر

164 من نباشم چون تو باشی بی شکی چون یقین باشد کجا باشد شکی

165 چون یقین باشد گمانی نبودم اندرین پرده نهانی نبودم

166 چون تو با من هر دو یکسانی کنیم این همه تعجیل آسانی کنیم

167 وارهان و وارهان و وارهان پردهام در پردهام پرده دران

168 تو پس پرده منم خونخوار دل این چنین گشتم چنان از کاردل

169 دل حجاب پرده اندر ره عتاب راه تو اینجا ندارد جز حساب

170 چون ترا راهست بی پایان شده هم در آنجا بایدم جویان شده

171 جان خود ایثار سازم در رهت تا شود آسان مرادر درگهت

172 راه خود آسان کنم در نزد خود کز تو نیکی دیدهام از خویش بد

173 راه خود بر من کنون آسان بکن پرده بازی بیش از این چندین مکن

174 راه خود برمن مکن چندین دراز تا مرا پیداشود آنجای راز

175 راه خود گرچه نهانی ساختی هرچه خود کردی گمانی ساختی

176 راز خود هم خود بخود پوشیدهٔ روی خود بر پردهها پوشیدهٔ

177 پرده از رویت بر افکن رخ نمای رنگ از آئینه دل برزدای

178 پرده از رخ یک زمانی باز کن یک نفس در پردهام همراز کن

179 از رخت پرده بکلّی بر گسل بیش ازینم زار و سرگردان مهل

180 پرده از جان برگشای ای جان و دل روی خود اینجا مرابنما بدل

181 پردهٔ جان من اینجا چاک کن زنگ وحشت ازدل من پاک کن

182 راه اینجا نیک محکم کردهٔ خویش را در پردهها گم کردهٔ

183 در درون پرده راز جسم و جان در نهان اندر نهان و در عیان

184 ای عیان تو نهان در پردهها روی خود کرده عیان در پردهها

185 راه خود گم کرده و در پردهٔ پرده دل را کنون ره بردهٔ

186 مستی رمز حقیقی باز کن این زمان رمز رموزم راز کن

187 چند گویم چند جویم چون توئی در درون پرده میبینم دوی

188 این دویی از احولی من شدست بند را هم در دوئی پرده بدست

189 زود بردار از بر من این دویی چون همی دانم که یکسان کل تویی

190 راز تو من دانم از عین الیقین اندرین ره چون شدم من پیش بین

191 پیش بینم این زمان در پیشگاه مر مرا این پیشگاه آمد پناه

192 پیش ایشان دیدم آن روی ترا راز بشنید ستم آن موی ترا

193 های و هویی میزنم در هر نفس تامگر حاصل شود کلّی نفس

194 های و هوئی میزنم در پردهات لیک رازت بی برو گم کرده است

195 های و هوئی میزنم از شوق تو راز اعیان میکنم در ذوق تو

196 های تو با هوی من شد پرده را برفکن از روی این گم کرده را

197 چون شناسای خودش آنجا کنی راز پنهانی من پیدا کنی

198 راز من با ساز کل کن آشکار این زمان این از تو کردم اختیار

199 اختیار عشق من از راز تست این همه آهنگ من از ساز تست

200 این زمان اعیان عشقت حاصلم گشت پیدا راز پنهان واصلم

201 حاصلت این بُد که من حاصل شوم زین همه برهان دمی واصل شوم

202 راه هردم میکنی گم مر مرا من ترا میبینم اکنون مر ترا

203 راه من تو گم مکن چون ره شدم از کمال صنع خود آگه شدم

204 ای کمال لایزالت بی صفت یافتم از راه صنعت معرفت

205 راز خود باتو نهادم در میان ای مرا پرده شده راز عیان

206 زهره آنم کجاباشدهمی تابگویم پردهٔ درجان دمی

207 گوی از این پرده داران میبرم در فضای بار عزّت میپرم

208 میبرم من پردهٔ عشق ترا وارهان جانم ز اندوه و جفا

209 چون ز پرده اول و آخر تویی چون ز پرده باطن و ظاهر تویی

210 خلق کلی در تو حیران ماندهاند در درون پرده پنهان ماندهاند

211 کیست تا او نیست در پرده ترا راه کلّی جمله گم کرده ترا

212 کیست تا او نه گرفتار تو است کیست تانه نقش اسرار تو است

213 کیست تا نه پرده دار راز تست کیست تا نه در نهان بیمار تست

214 کیست تا او نه ز جان شد بندهات کیست تا آنکس نبد افکندهات

215 کیست تا او نه طلب کار تو است اندرین ره در نهان یار تو است

216 کیست تا نه دم ز حکمت میزند کیست تا نه رأی حکمت میکند

217 کیست تا نه سر ترا درباختست کیست تانه مر ترا نشناختست

218 کیست تا نه بستهٔ دیدار تست تا نه سنگ و چوب غرق کار تست

219 کیست تا نه جان دهد در کار تو چون شود از جان ودل در کار تو

220 کیست تا نه پرده داری میکند کیست تا نه پایداری میکند

221 کیست تا نه وی چو خود دربازد او در مقام عشق خود در بازد او

222 کیست تا نه با تو است و تو باو میکنی هر لحظهٔ صد گفت و گو

223 گفت و گوی تو درین دامم فکند در برون نقش خرگاهم فکند

224 پرده بازی تو دیدم سالها تا از آن معلوم کردم حالها

225 حال من آنست کاندر پردهات سرنهادم آمده اندر رهت

226 من زگفت تو درین پرده شدم گرچه اول راز گم کرده شدم

227 من ز گفت تو بدیدم روی تو این زمان هستیم رویا روی تو

228 اب روی من مریز اینجایگاه مرمرا تو سر مبر اینجایگاه

229 راز تو اینک درین لوح دلم گشت پیدا گرچه بُد این مشکلم

230 مشکلم از لوح برخواند کنون نیک از روی تو دیدم کن فکون

231 مشکلم چون حل شد اکنون بیش ازین در گمان مفکن مرا از ره یقین

232 مشکلم حل کن بکلی بی صفت تابگویم بیش از این در معرفت

233 این زمان جمله همی دانم تویی آشکارا پردهها پنهان تویی

234 آشکارایی و پنهان چون کنم چون عیان اندر عیانی چون کنم

235 آشکارا چون شود پنهان من چون کنم او را بپنهان زین سخن

236 هستی تو گشت پیدا در دلم راز مشکل گشت اینجا حاصلم

237 واصلم گردان در آنجا مرمرا چند گردانم زبان بر ماجرا

238 اولی در ظاهر و در باطنی لیک اینجا ظاهری و باطنی

239 نور تست اینجا رفیع پردهها لیک برهانت بدیع پردهها

240 رفعت و اعزاز از آن کردم تمام تامرادر دین بیفزاید مقام

241 گر نمایی رخ تمامم بی حجاب گفت و گوی من شود اندر حساب

242 گر تمام این کار آید راست را راز من گردد بکلی خواست را

243 خواست دارم تا مرادر روی خود راز پیدایی کند در سوی خود

244 راز پنهانی من پیدا بکن این همه پرده بکل پیدا بکن

245 تا حجاب از پیش برداری مرا در میان پرده نگذاری مرا

246 هاتفی غیبی ز ناگاهان مرا داد آوازی که تا کی ماجرا

247 جان خود در باز و بیش از این مگو راز ما در پرده چندینی مجو

248 چون تو واصل گشتهٔ اینجایگاه بیش را در بیشتر چندین مخواه

249 چون ترا کردیم در اینجا نظر هم نباشد مر ترا زینجا گذر

250 چون ترا آگاه کردیم از نخست کار تو زانجا برآید زود چست

251 کار تو اینجا تمامت ما کنیم هرچه باید این زمان پیدا کنیم

252 تو که جان در راه ما بازی تمام پرده عزّت برافتد از مقام

253 وصل ما اینجایگه واصل شود آنچه میجوئی ترا حاصل شود

254 تا بکلّی راه بگشایم ترا آنگهی من روی بنمایم ترا

255 تا بکلّی گم شوی در اسم من این چنین است اندر اینجا قسم من

256 هرچه کردم و آنچه خواهم آن کنم لیک آنگاهی ترا تاوان کنم

257 برتر آئی از مقام پردهها کم شود آنگاه این سودا ترا

258 آنگهی گفت آن بزرگ پاک رای هرچه میخواهی بکن راهم نمای

259 چون شوم قربان و هم جان باز تو بعد از آن آگه شوم از راز تو

260 هرچه خواهی کن که من زان توام این زمان در عشق حیران توام

261 هرچه خواهی کن که اکنون بندهام سر بپای عزّ کل افکندهام

262 هرچه خواهی کن که من خواهم ترا سرفکنده پیش، کم کن ماجرا

263 هرچه خواهی کن که ما را این حیات هست بی تو در درون همچون ممات

264 این زمان فانی بکن قربان مرا ای یقین تو شده چون جان مرا

265 این زمان فانی بکن کلی مرا ای فنای تو بکل عین بقا

266 این زمان از خود گذشتم بی حجاب هرچه خواهی کن تو از روی حساب

267 این بگفت و جان خود ایثار کرد خویش را در راه کل بردار کرد

268 من عجب ماندم درین گفتار او حیرتم آمد عجب در کار او

269 ناگهان آمد خطاب از روی کون کین بزن شمشیر خود را لون لون

270 این سر او را بکلی در فکن پره از کارش بکلی بر فکن

271 زود باش و زخم شمشیری بزن من چو بشنیدم خطاب این سخن

272 از خطاب بیخودی حیران شدم اندرین احوال سرگردان شدم

273 پس زدم شمشیر اندر گرندش سرفکندم در زمانی از تنش

274 این چنین سالک بشد هالک بکل اوفتاده این چنین در عین ذل

275 پیش من افتاده است این بی خبر هر زمان برخود بجنبد بی اثر

276 من نمیدانم یقین احوال او تاکه چون باشد بکلی حال او

277 حال این بودم که از بر کردهام پیش تو معلوم یکسر کردهام

278 من نمیدانم رموز این کمال من نمیدانم گه چون بودست حال

279 حال او این بود من گفتم ترا بیش دیگر نیست زینسان ماجرا

280 حال او این بود و این سر زان او اوفتاده اندر آنجا گفت و گو

281 راه بین از گفت او خیره بماند بعد از آن زانجا فرس تازان براند

282 در گمان و در یقین افتاده بود سر بسوی راه کل بنهاده بود

283 ای دل آخر جان خود ایثار کن چند خواهی بود اینجا کار کن

284 چند خواهی بود جان در باز تو دروصال جان جان میناز تو

285 چند سازی قصه راه دراز چند باشی در نشیب و در فراز

286 چندخواهی بود برجان ترسناک چند خواهی بود آخر خوفناک

287 جان خود ایثار کن در راه او بیش ازین تا چند سازی گفت و گو

288 عاشقان جانهای خود ردرباختند سوی یار خویشتن بشتافتند

289 مطبخ عشقست اینجا سر ببر از همه خلق جهان یکسر ببر

290 تا دمی واصل شوی در خاک و خون چند خواهی ماند از پرده برون

291 از درون پرده کس آگاه نیست زانک کس را اندرآنجا راه نیست

292 راه کل پایان ندارد در نظر چون برفتی از صور یابی خبر

293 چون برون آیی ز صورت در زمان روی یار خویشتن بینی عیان

294 راه کل راهیست دشوار و دراز گرچه در پیشی تو چندینی مناز

295 ترک خود گیر و برون شو از صور من مگو تا وقت آید کارگر

296 تو همه حق بین و جز حق را مبین چون گذشتی بر ره حق شو یقین

297 چون که حق بینی نگهدار این کمال تا نیفتی در سلوک بی زوال

298 این سلوک راه کی باطل شود راه باید کردتا تن دل شود

299 چون دل تو محو گردد در صفات تافتن گیرد ز حضرت نورذات

300 دیده چون از اشک پرنم باشدت هرچه میخواهی در آن دم باشدت

301 درگذر از کون و اندر ره مایست زانکه اول تا باخر هم یکیست

302 چون یکی باشد زبانت تا بسر کی تواند یافت این نقش بشر

303 نقش برگیر از میان آزاد کن بس یقین رادر میان بنیاد کن

304 در میان عشق کل میناز تو جان خود در راه او در باز تو

305 پختگی حاصل شود آنجا ترا ورنه تا تو زندهٔ چون و چرا

306 راه پرسی از کسی کوره ندید یک تنی زین راه دل آگه ندید

307 راه کی از کور بینا گرددت گر بود دل کار شیدا گرددت

308 راه را از راه دان باید شنود تا شود این کار یکباره نمود

309 آنکه ره را دید باشد ذوفنون او شود در راه عشقت رهنمون

310 راه تو از راه دیده کل شود گر ندانی کار راهت ذل شود

311 راه بینان جهان اندر رهند دایما زین راه کلّی آگهند

312 جمله ذرّات در راهند کل اوفتاده جملگی در عین ذلّ

313 راه بینانی که صادق آمدند عاشق و پیر و موافق آمدند

314 جان خود در راه عشقش باختند هرچه شان بد جملگی درباختند

315 جمله ذرّات گردان آمدند اندرین ره راز جویان آمدند

316 گرچه تو چون ذرّه اندره پردهٔ راه رفتی راه خود گم کردهٔ

317 ره نبردی همچنان ای بی خبر از وجود کل نمییابی اثر

318 اندرین ره هر که آمد مرد شد سالک ره مرد صاحب درد شد

319 هرکه دردی داشت او آمد براه درد باید تارسی آنجایگاه

320 هر کرا دردیست درمانش مباد هرکه درمان خواهد او جانش مباد

321 درد باید درد بی حد از فراق هر زمان در راه او پر اشتیاق

322 درد باید تا که درمان باشدت جان دهی امید جانان باشدت

323 درد باید تا ببینی تو دوا درد درمانست در عین جفا

324 ای بسا دردی که آمد جمله را بو که بتوان گفت کلّی ماجرا

325 درد عشقست از کمال شوق او هست درمان دایما در ذوق او

326 درد باید تا ترا درمان رسد ناگهان امید از جانان رسد

327 راه عشق از درد پیدا گشت کل راه پردردست اندر عین ذل

328 بی حدست آنجا تو راز خود بپوش راز با تست و کجا باشد خموش

329 تو چنین راهی ببازی کردهٔ خویش را عین مجازی کردهٔ

330 تو کجایی یار توآخر کجاست ره روان این راه را رفتند راست

331 تو ببازی کی رسی در یار خود چونکه هستی بی خبر از کار خود

332 تو کجا ز اسرار عشقش ره بری هر زمان از راه او واپس تری

333 راه دورست و پر آفت راه کن لی مع اللْه دل زوقت آگاه کن

334 سر ما با اوفتادست این سخن تا همه اسرار گردد سر به بن

335 این رموز ما کجا داند کسی فهم دارد گر بخواند او بسی

336 این رموز من معانی آمدست سرّ این راز آن جهانی آمدست

337 تو کجا دریابی این اسرار من لیک اکنون گوش کن گفتار من

338 رمز ما از این سخنها باز دان آنگهی اندر رموزم راز دان

339 نفس این اسرار نتواند شنود بی نصیی گوی نتواند ربود

340 این یقین بر جان ودل باید شنود نه بنقش آب و گل باید شنود

341 هرکه این برخواند او آگه شود عاشق آسا آنگهی در ره شود

342 هرکه این را فهم دارد بی حجاب بی حساب خواندن روی کتاب

343 هر که این اسرار کلّی فهم کرد هر چه گفتم راز با وی فهم کرد

344 سرّ من ز اسرار آمد آن ز نور پای تا سر جمله آمد غرق نور

345 از رموز ما تو چون آگه شوی آنگهی دستار خوان ره شوی

346 ترک خور کین چشمهٔ روشن شدست از رموز پارسی من شدست

347 گر بسی خوانی تو هر بار این سخن بازدانی رمز و اسرار کهن

348 هرکه این اسرار روحانی بخواند هر زمانی سرّ این تکرار راند

349 این سخن معنی نه طامات آمدست نه ز هر فصلی مقامات آمدست

350 جمله یک رازست اما در نهان هر زمانی میشود عین عیان

351 گر تو عمری در جهان باشی دمی این کتاب من بخوانی هر دمی

352 رمز کل ز اینجایگه حاصل کنی جان خود هم زین سبب واصل کنی

353 معنی و ترکیب این گفتار بین هر دم از نوعی دگر اسرار بین

354 هست اسرار نهانی همچو گنج زانکه مخفی ماند بردم سعی و رنج

355 ای بسی شب کاندرین پرده براز گفتم اسرار نهانی جمله باز

356 خود بخود این رازها کردم عیان کی تواند بود هرگز این نهان

357 این رموز عاشقانست از یقین نه گمان باشد نه اینجا کفر و دین

358 این رموز از عالم پاک آمدست در میان زهر تریاک آمدست

359 گر بسی خواندن میسّر باشدت بی شکی هر بار خوشتر باشدت

360 هرکه این برخواند ره را پیش کرد هر زمانی رونق دل بیش کرد

361 هرکه این معنی ما را رخ نمود کفر را ازدل بزودی بر زدود

362 عاشق آن باشد که بی درمان بود درد او هر لحظه دیگر سان بود

363 درد او را تو چه دانی اندرین ای گمان دیده کجا دانی یقین

364 درد او خوشتر ز درمان نوش کن هر زمان در درد جان بیهوش کن

365 خون صدیقان ازین حسرت بریخت آسمان بر فرق ایشان خاک بیخت

366 جملهٔ جانها از آن آید بکار تا بریزد خون جانها زار زار

367 گر تو از کشتن همی ترسی مرو زین سخن تا چند میپرسی برو

368 کشتن او دان حیات جاودان بگذری تو زین جهان و آن جهان

369 گرچه اکنون در درون پردهٔ پای تا سر در درون پردهٔ

370 عاقبت زین پرده بیرون اوفتی تا ندانی تو که خود چون اوفتی

371 پرده رازت در آنجا برگشای تاترا مر عشق باشد رهنمای

372 چون رهت در عشق آمد پایدار راه عشق اینست ازمن گوش دار

373 راه بین چون راه عشق آید بوی کام او خود زود بردارد زوی

374 راز را انجام نیست آغاز هم لیک باید بود با همراز هم

375 چون ترا همراز نبود زین میان تاترا باشد در آنجا ترجمان

376 ترجمان عشق ره برد اندرین تا رساند مر ترا در ره یقین

377 این زمان در راه بسیاری شدند گرچه اندر راه بسیاری بدند

378 راه خود چون خود روی ره گم کنی قطره هرگز در کجا قلزم کنی

379 هر که قلزم قطرهٔ وحدت کند او کجا آهنگ هر کثرت کند

380 راه استغناست تو مردانه باش در جنون عشق کل دیوانه باش

381 گر ترا مر شاه بنماید نظر ازکمال او بیابی تو خبر

382 گر کمال او بکل حاصل کنی اول از پندار دل باطل کنی

383 اولت این عقل برباید فکند طیلسان از روی برباید فکند

384 اندرین پرده عجایب رهنمون آید از پرده بهر پرده برون

385 همچو تو در پرده ایشان راز جوی سرّ خود با این کسان دیگر مگوی

386 چون کسی در خویشتن مانده بود راز تو زو کی همی خوانده بود

387 چون طبیبی را بخود هرگز دوا می نداند کردن او زین ماجرا

388 کی ترا درمان کند هم خود بگوی بیش ازین درمان خود ازوی مجوی

389 درد خود با یار خود نه در میان تاترا بکند دوا اندر زمان

390 درد تو او هم مداوایی کند هم زحکمت مرترا دانی کند

391 ای بسا کس کاندرین ره باز ماند دایماً سرگشتهٔ این راز ماند

392 ای بسا کس کاندرین سودا برفت گرچه بسیاری بره تنها برفت

393 نیست کس را از حقیقت آگهی جمله میمیرند با دست تهی

394 هیچکس اندر پس این پرده نیست کو بزاری راه دل گم کرده نیست

395 هیچکس این راه را منزل نکرد کو درین ره خون خود چندین نخورد

396 راه ما پایان ندارد بی خلاف تا نپنداری که دامست از گزاف

397 سالها زین راه معبودم که بود زین مقالت کل مقصودم چه بود

398 تا یقین حاصل شود بی شک مرا این بُده مقصود من بی ماجرا

399 عاقبت چون راه آمد در سلوک شمس را این ره بسی کرد آن دلوک

400 هیچ سالک اندرین ره نامدست کو بنومیدی ازین ره بازگشت

401 سالکان این پرده از هم بردرند در یقین افتند و از شک بگذرند

402 تا یقین هرگز نگردد حاصلت کی توانی یافت بویی از دلت

403 تا یقین رخ هر دمی ننمایدت از کجا این راز دربگشایدت

404 تا یقین باشد گمان نبود ترا قد چون سروت کمان نبود ترا

405 چون یقین گردد یکی باشد همه آنچه اندیشی شکی باشد همه

406 گر یقین ناگاه افتد در نظر هر دو عالم رخ نماید سر بسر

407 گر یقین بر روی دل ننمایدت از کجا این راز دل بگشایدت

408 معرفت را گر بسی حاصل کنی زین همه تو خویش کی واصل کنی

409 معرفت ره در سلوکت آورد تامگر ره در دلوکت آورد

410 معرفت راهیست در آشیانهاش تو مگرد از وی نظر کن خانهاش

411 معرفت راهیست بی پایان همه معرفت هم راز بگشاید همه

412 معرفت بسیار لیکن معرفت کی تواند بود در شرح و صفت

413 معرفت بسیار و شرح او بسی کی تواند گفت این راهر کسی

414 معرفت راهی بحکمت یافتست زان بهر جانب همی بشتافتست

415 گر نبودی معرفت در کاینات کی شدی هرگز عیان این صفات

416 گر نبودی معرفت هرگز کجا راه گر دیدی سلوک انبیا

417 گر نبودی معرفت در جزو و کل عزّها کلی بدل گشتی بذلّ

418 گر نبودی معرفت ز آغاز کار کی بُدی هرگز عددها در شمار

419 گر نبودی معرفت در روی دهر نوش بودی نزد مردم همچو زهر

420 گر نبودی معرفت آدم همی کی فتادی در مقام خرمی

421 گر نبودی معرفت ابلیس را کی بکردی این همه تلبیس را

422 گر نبودی معرفت مر نوح را کی بکردی کشتی او فتوح را

423 گر نبودی معرفت با شیث هم کی زدی در راه بی منزل قدم

424 گر نبودی معرفت هم با خلیل کی بکردی جان و دل در ره سبیل

425 گر نبودی معرفت ایوب را این همه زحمت کجا بودی ورا

426 گر نبودی معرفت اسحق را کی بُدی کشتن بجان مشتاق را

427 گر نبودی معرفت با زکریا جان کجا کردی در آن دم او فدا

428 گر نبودی معرفت موسی یقین کی شدی نور تجلّی راه بین

429 گر نبودی معرفت عیسی کجا یافتی در آسمان چندین بقا

430 گر نبودی معرفت با مصطفی کی شدی هرگز بدین نور و صفا

431 اوست سلطان تمامت انبیا اوست اول تا بآخر مقتدا

432 شرح این ره ازوجودش شد پدید ذات پاکش از سجودش شد پدید

433 شرح این ره او تمامت باز یافت شرح این ره اول از شه باز یافت

434 او اگر این ره نکردی در بیان کی بدانستی مرین ره را عیان

435 گر نبودی راه کل و عقل کل جملگی بودی یقین خود عین ذل

436 گر نبودی نور پاکش رهنما خود نبودی انبیا و اولیا

437 گر نه او کردی صفت در هر صفت کی بدی هر ذرّهٔ را معرفت

438 گرنه او بودی که کردی شرح راه جملگی ماندی اسیر آنجایگاه

439 عقل از نقل این سخنها آورد لیک هرگز کی کند کی آورد

440 عقل کل باشد نمودار یقین تا شود در پیش مرد راه بین

441 راه بینی همچو او دیگر نزاد همچو او دیگر کسی دادی نداد

442 اوست داننده درین پرده شده اولین و آخرین پرده بده

443 آنچه از اسرار دانست او یقین مرتضی دانست دیگر راه بین

444 آنچه از اسرار دانست ازکمال نیست راه دین وی هرگز زوال

445 آنچه او از راه شرح کل بگفت در رموز او کجا داند نهفت

446 آنچه او را داد هرگز کس نداد داد این اسرار او آنجا بداد

447 هرکسی فهمی کند از راز او کی بداند هر کسی این ساز او

448 انبیا این ره نبردند از نخست راه و شرح راه از وی شد درست

449 انبیا زین راه بسیاری شدند عاقبت از ما عرفنا دم زدند

450 او رموز کل بگفت و راز گفت آن رموز او با علی خود باز گفت

451 آنچه او را بود آن، کس را نبود زانکه او بود و ازو بد هرچه بود

452 بود او باشد نداری فهم دان تا رموز او کند شرح و بیان

453 او رموز اندر رموز آورده است زانکه او را در درون پرده است

454 رمز او هرگز کجا آید ز نقل زانکه کان نقل باشد هم ز عقل

455 نقل را با عقل باشد هم صفت لیک اشیا برترست و معرفت

456 عقل بر اشیا محیطست اندکی راز دان او را بداند بی شکی

457 عقل کل شرح صفات او نیافت راز کل رمز و رموز او نیافت

458 لی مع اللّه او مقام کل شناخت هر صفت را از کمال ذل شناخت

459 گر ریاضت نبودت کی ره بری کی بگو تو ره بدین درگه بری

460 عقل از راهت بیندازد همی کی نهد بر جان ریشت مرهمی

461 عقل اگر از معرفت بویی برد کی ازین دانش بگو بویی برد

462 عقل تحقیقی رموز اینجا نیافت گرچه بسیاری درین معنی شناخت

463 در سلوک خود بسی هم راز کرد خویشتن با خویشتن دمساز کرد

464 شرح بسیاری بگفت از هر صفت از کمال عقل خود بر معرفت

465 شرح بسیاری بگفت از کائنات عاقبت ره را نبرد او سوی ذات

466 شرح بسیار بگفت و بر طپید هر دم او اندر مقامی بر جهید

467 چون نبد راهی کجا او ره برد گرچه بسیاری از آنجا ره برد

468 گرچه بسیاری بگشت از پیش و پس هم نکرد از اشتیاقش هیچ بس

469 عشق از وی زاد گر چه ره نبرد درکمال خویشتن راهی سپرد

470 آنچنان مشتاق آمد در وجود بود اما در صور پنهان ببود

471 آنچنان محبوب بود از عشق دوست کورها دیگر نکرده مغز و پوست

472 آنچنان احوال خود معلوم کرد آنچنان کلی خود مفهوم کرد

473 جوهری آمد عجایب در عجیب او بدی از کاینات جان حسیب

474 او همه تصویر وحدت راست کرد هم ز معشوق عیان درخواست کرد

475 او گره از کار کلی برگشاد او اساس وحدت و عرفان نهاد

476 هر زمانی رای دیگر ساز کرد هر دمی اسرار جان آغاز کرد

477 در درون جان بجانان راه یافت این کمال از شوق الااللّه یافت

478 او کمال خود برتبت پیش کرد راه خود ز اندازه هر دم بیش کرد

479 او کمال خود بدانست از یقین زانکه بد او راه بین و پیش بین

480 تو مباش اصلا کمال این باشدت چون شوی کم پس وصالت باشدت

481 این کمال لایزال از خود طلب عشق بنماید ترا کلی سبب

482 عشق بد مغز تمامت کاینات راه برده در صفات نورذات

483 عشق بد مر عقل را آموزگار او برفت و این بماند از روزگار

484 این بماند و او برفت آنجایگاه او بدید و این بماند اینجا ز شاه

485 عقل اندر پرده دل بازماند عشق هر دم بر کمالی ساز راند

486 عشق خود میبیند او از هر صفت زانکه او ماندست اندر معرفت

487 عشق جز حق را ندید آنجایگاه جست او اندر عیان حق پناه

488 او عیان خود تمامی بازدید عقل چون گنجشک آن شهباز دید

489 راز خود با عاشقان خود بگفت هرکسی برگونهٔ این در بسفت

490 درّ دریای حقیقی باز یافت همچو او دیگر کسی هرگز نیافت

491 هرکسی بر عکس یاران گشتهاند هر یکی تخمی ازینسان کشتهاند

492 گر همی کاری تو تخمی را بکار کان بود پیوسته باتو پایدار

493 گر همی کاری تو تخمی راست کن کان مراد تو بود هم بی سخن

494 چند با هر کس تو راز خود نهی چند اینجا دام و ساز تن نهی

495 راز را با ساز اگر یکسان شود جان ذاتت رهبر جانان شود

496 هر کسی بر عقل نقلی کردهاند لیک همچون عقل اندر پردهاند

497 راه بر خود میروی کی پی بری تو نمیدانی که هر دم پس تری

498 راه بر خود میروی پر ره زن است جان تو اینجایگه چون ایمنست

499 ره زنان بر راه تو بس خفتهاند راه را هرگز نه زینسان رفتهاند

500 راه آنکس یافت کو با آه شد عشق با وی اندرین همراه شد

501 عشق راهت مینماید بر قبول تو نمیدانی مرین ره را اصول

502 تو بخود هرگز کجا این ره کنی کی تو خود را زین سخن آگه کنی

503 عشق مغزی مینماید سوی دوست تو بماندی در میانه جمله پوست

504 عشق بنماید ترا اسرار تو عقل بنماید ترا گفتار تو

505 عشق اول مشتق از عقل آمدست گرچه اینجاگاه بر نقل آمدست

506 زینت عقلست دنیا سر بسر لیک از راه حقیقی بی خبر

507 آمدست اینجا فضولی میکند آنچه از وی شد اصولی میکند

508 گر ترا خود عقل و جان باشد قبول کی شوی درعشق تو صاحب وصول

509 ای ز عشق لایزالی گم شده از جمادی نفس تو مردم شده

510 صورت عقلست در نقلی از آن کی خبر یابی ز سرّ بی نشان

511 بس کتب کز عقل باشد پایدار کی بود هرگز ترا آن پایدار

512 بس کتب کز عقل صورت ساختند هرچه آن میخواستند آن ساختند

513 راحت جان عقل کی بویی رسد چون ترا زانحال آهویی رسد

514 چون بماندی در مقام عقل تو گوش کن از هر کسی هر نقل تو

515 چند گردی گرد عقل ای بی خبر زان نمییابی تو زین بوئی اثر

516 عقل کل چون مر ترا صورت بدید در مقام جمع حشمت آرمید

517 چون تو بر عقل این ره کل میروی پای بسته در بن ذل میروی

518 ای ترا هر دم ز عقلت پردهٔ کی ترا باشد یقین از کردهٔ

519 کرد. تو پیش چشم تو خوشست راه تو دورست و هم بر آتشست

520 آتشی در پیش و راهی سخت دور تن ضعیف ودل شده از وی نفور

521 آتش طبعی بکش اینجایگاه تا نسوزد آتشت آنجایگاه

522 هر که زین آتش بسوزد بی خبر هم از آن آتش شود او کارگر

523 آتش طبعیت پر از مشعله در دل تو اوفکنده ولوله

524 آتش طبعیت پر مکر و حیل هر زمانت میکند برجان خلل

525 آتش طبعیت بارای و هوس زان بماندی در پس پرده ز پس

526 آتش طبعیت دشمن مر ترا چند داری دشمنت را بر قفا

527 آتش طبعیت تلبیس جهان خویش از دست طبیعت وارهان

528 آتش طبعیت رهزن مر ترا کی توانی بود ازو بی ماجرا

529 آتش طبعیت ابلیس دژم هر زمان مکری بسازد لاجرم

530 آتش طبعیت بر عکس دلت زان شده راز حقیقی مشکلت

531 آتش طبعیت ره زن تن شده در میان جسم در هر فن شده

532 آتش طبعیت آنجا برفسوس میکند بر معنی دل پرفسوس

533 آتش طبعی برادر کین تو میکند آنجا خراب آئین تو

534 آتش طبعی فسرده کن دمی تا نماید آینه اینجا دمی

535 یک دمی از آتش تن دور باش بعد از آن اندر میان نور باش

536 اندر آتش هیچکس چون خوش بود زآنکه آتش در زمستان خوش بود

537 این نه آن آتش که او سرما کشد عاشقان کشته و شیدا کشد

538 هست این آتش عجب افروخته هر زمانی عالمی را سوخته

539 هر زمانی عالمی میسوزد او هر زمانی راه سر آموزد او

540 هست ابلیس از تف آن آتشست جسم تو آنجا بگو تا چون خوشست

541 خوش تو اندر راستی خوش خوشی پای تا سر در درون آتشی

542 خواب در آتش کنی هر لحظه تو کی توانی کرد راه پرده تو

543 ای دریغا آتشت در راه شد همرهی ناخوش ترا همراه شد

544 ای دریغا آتشت در بسترست جای تو در آتش و خاکسترست

545 عاشقان در آتش معنی شدند نه چو تو در آتش دعوی شدند

546 آتش معنی نوزد عاشقان لیک عاشق خویش را سوزد در آن

547 آتش معنی طلب کن از یقین تف اور ا کن قبول ازدل یقین

548 انبیا را آتش معنی بدست لیک ایشان را درآن دعوی بدست

549 آتش معنی چو ابراهیم یافت خویش را آنجایگه تسلیم یافت

550 آتش عشقست آنجا معنوی هست روحانی و دل زو شد قوی

551 آتش عشقست بی وصف وصفت آن نیاید هرگز اندر معرفت

عکس نوشته
کامنت
comment