1 تو آفتابی و خلقت چو سایه بر اثرند کز آستان تو چون سایه در نمیگذرند
2 چو تیر غمزه زنی بر برابرند آماج چو تیغ فتنه کشی در مقابلش سپرند
3 غم تو قوت دل خویش ساختند چنان که گردمی نبود خون خویشتن بخورند
4 هزار قافله سر گشته شد ز هر جانب بدان امید که راهی به جانب تو برند
5 به بوی آنکه ببینند سایهٔ تو ز دور چو سایه کوی به کوی و چو باد در بدرند
6 چو دامن تو نیاید به دست درمان چیست به غیر از آنکه گریبان خویشتن بدرند
7 اگر تو قصد دل اوحدی کنی دل چیست؟ سزد که جان بفروشند و چون تویی بخرند