-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به غم خویش چنان شیفته کردی بازم کز خیال تو به خود نیز نمیپردازم
2 هر که از نالهٔ شبگیر من آگاه شود هیچ شک نیست که چون روز بداند رازم
3 گفته بودی: خبری ده، که ز هجرم چونی؟ آن چنانم که ببینی و ندانی بازم
4 عهد کردی که: نسوزی به غم خویش مرا هیچ غم نیست، تو میسوز، که من میسازم
5 بعد ازین با رخ خوب تو نظر خواهم باخت گو: همه شهر بدانند که: شاهد بازم
6 آن چنان بر دل من ناز تو خوش میآید که حلالت نکنم گر نکشی از نازم
7 اگر از دام خودم نیز خلاصی بخشی هم به خاک سر کوی تو بود پروازم
8 اوحدی گر نه چو پروانه بسوزد روزی پیش روی تو چو شمعش به شبی بگدازم