-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای که لب تو چون شکر هان که قرابه نشکنی وی که دل تو چون حجر هان که قرابه نشکنی
2 عشق درون سینه شد دل همه آبگینه شد نرم درآ تو ای پسر هان که قرابه نشکنی
3 هر که اسیر سر بود دانک برون در بود خاصه که او بود دوسر هان که قرابه نشکنی
4 آن صنم لطیف تو گر چه که شد حریف تو دست به زلف او مبر هان که قرابه نشکنی
5 تا نکنی شناس او از دل خود قیاس او او دگر است و تو دگر هان که قرابه نشکنی
6 چونک شوی تو مست او باده خوری ز دست او آن نفسی است باخطر هان که قرابه نشکنی
7 مست درون سینهها بر سر آبگینهها نیک سبک تو برگذر هان که قرابه نشکنی
8 حق چو نمود در بشر جمع شدند خیر و شر خیره مشو در این خبر هان که قرابه نشکنی
9 یا تبریز شمس دین گر چه شدی تو همنشین تا تو نلافی از هنر هان که قرابه نشکنی