- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای عقدهگشای هر کمندی بردار ز پای شوق بندی
2 یک لحظه ز سرکشی فرود آی تا در تو رسد نیازمندی
3 صد کام ز چاشنی بسوزد کز نام تو شکنیم قندی
4 یک ذره دل شکفته خواهم صد گریه دهم به زهرخندی
5 کاین دیده شوربخت ترسم از گریه رساندت گزندی
6 با بخت من آسمان چه سازد؟ افتاده در آتشی سپندی
7 تشریف وصال را بریدند بر قامت بخت ارجمندی
8 در گردن وصل خم نگردد جز بازوی دولت بلندی
9 رحم آر به دست کوته ما بگشا ز قبای ناز بندی
10 کاری نگشود سعی خواهم در گوشه انتظار چندی
11 بنشینم و پا کشم به دامان تا کار وفا شود به سامان
12 آوخ که ز دل قرار برگشت برگشت جهان چو یار برگشت
13 در دیده خویش عزتش نیست هر کز در دوست خوار برگشت
14 از بس که شکست گریه در دل صد قلزمم از کنار برگشت
15 صدبار به قصد خصم آهم آمد به لب و ز عار برگشت
16 گفتم که به گریه کار سازم او را که به اختیار برگشت
17 صد ره به نصیحت جنونم عقل آمد و شرمسار برگشت
18 صبر از دل ناامید بگریخت شکر از لب شکوه بار برگشت
19 هشدار که جمله میگریزند یک صید که در شکار برگشت
20 در قرعه سال ما چه بینی؟ کز طالع ماست پار برگشت
21 گل غنچه بخت در گلو داشت از اختر بد بهار برگشت
22 سودای تو شکر در سرم هست گر دست و دلم ز کار برگشت
23 بنشینم و پا کشم به دامان تا کار وفا شود به سامان
24 یک وعده نقاب برنینداخت کان صد هوس از نظر نینداخت
25 هرکس آید به خون زند فال کس قرعه پی ظفر نینداخت
26 دوری مکن ار به مصلحت دوست بر حال دلت نظر نینداخت
27 کس دور نشد که غیرت او زان جاش به دورتر نینداخت
28 خاموش که بر شکار تسلیم کس ضربت کارگر نینداخت
29 پروانه به وصل بال و پر سوخت از بزم کسش به در نینداخت
30 آزرده مساز دل که عاقل خود را به چنین خطر نینداخت
31 جز خواری رنجش عزیزان ما را سخن از اثر نینداخت
32 گو نخل وصال برمیاور کس تخم فراق برنینداخت
33 غم نیست اگر نظر به حالم آن چشم ستیزهگر نینداخت
34 بنشینم و پا کشم به دامان تا کار وفا شود به سامان
35 از بیغمی طرب برون نیست خوشحالی عاشقان شگون نیست
36 من بی سر و برگ و ناصبورم گویی که به سینه دل درون نیست
37 پیوند نمیتوان بریدن زنجیر مواصلت زبون نیست
38 هر شعله شمع صد کمندست پروانه در آتش از جنون نیست
39 چون پی به فراغتی نبردیم؟ گر نعل مراد واژگون نیست
40 چون جرعه عشرتی نخوردیم؟ گر کاسه بخت واژگون نیست
41 بیجذبه او به او رسیدن اندازه عقل ذوفنون نیست
42 تا آن سر کوی ره نمایند کس تا بر دوست رهنمون نیست
43 در کوی نیاز برندارند هر سر که میان خاک و خون نیست
44 رفتم که به صدر وصل باشم اکنون که ز در رهم درون نیست
45 بنشینم و پا کشم به دامان تا کار وفا شود به سامان
46 افغان که ز زندگی به جانم فریاد که از جهان گرانم
47 نوشم همه از سپهر زهرست در خانه خصم میهمانم
48 برکنده وفا پر خدنگم ببریده حیا زه کمانم
49 بی دست و دلم چنان که گویی گیرد سر آستین عنانم
50 از تلخی جان درون سینه تلخست ز سینه تا دهانم
51 مردم به بدی گرم بخوانند بگذار که مایه زیانم
52 خال کم مهره بساطم نقش کج داو راستانم
53 برگشته اجابت از دعایم رنجیده سرایت از فغانم
54 سودازَده میدوم به هرسو دیریست که رفته کاروانم
55 حالا سر آرمیدنم نیست گر عشق و جنون دهد امانم
56 بنشینم و پا کشم به دامان تا کار وفا شود به سامان
57 بازآ که به صبر در فراقت ناسازترم ز اتفاقت
58 بیگانهای آن چنان که ترسم پیشت میرم ز اشتیاقت
59 طبعت نکشد به ما کز اول تلخ آمدهایم در مذاقت
60 بنشین که هزار صلح گردد گرد سر خشم بینقاقت
61 بنشین بنشین کز آتش دل روشن کنم انده وثاقت
62 آن ناز و کرشمه را برآرم از گوشه ابروان طاقت
63 با بخت ستیزهکار گویم کو آن غم هجر و طمطراقت
64 ای اختر بد برو که گم شد صد ماه امید در محاقت
65 بسیار رهست تا تو ای عیش در هندم و جویم از عراقت
66 رحمی که وفا نمیکند عمرم تا کی به امید در فراقت؟
67 بنشینم و پا کشم به دامان تا کار وفا شود به سامان
68 یک شمه ز صبر خویش گفتم صد غم خردم به جان که مفتم
69 در راه امیدهای نایاب موی مژه از نگاه سفتم
70 ننمود رخ آن که مدعا بود پیدا نشد آنچه میشنفتم
71 نیکم به بها دهی دروغی از قیمت خویش در شگفتم
72 عمرم بگذشت در غریبی یک شب به نشاط دل نخفتم
73 چون لاله ز خندهام چکد خون از بس که به خون دل شکفتم
74 خواندی ز وفا ز پی دویدم راندی به جفا ز پیش رفتم
75 کی از قدمت ستاره چیدم کی از رهت آفتاب رفتم
76 اشکی ز نثار خود بریدم رویی ز غبار ره نهفتم
77 بازم به فریب اگر بخوانی بر خاک ره سگانت افتم
78 بنشینم و پا کشم به دامان تا کار وفا شود به سامان
79 ای در طلب تو سرکشان خاک هر ذره به جستن تو چالاک
80 گه پرده دری به خنده گل گه راه زنی به نشئه تاک
81 تا گردن خم ز خون ما سرخ تا دامن گل ز زخم ما چاک
82 آلوده به خون بیگناهی از دست و کمند تا به فتراک
83 بر صید تو رشک دارم اما تا دام تو هست ره خطرناک
84 خاطر ز ملال من بپردازد حیفست به کوثر تو خاشاک
85 گر هست به گردنم گناهی فیالحال به آب تیغ کن پاک
86 آزاد چه میکنی به قهرم در دام تو دل تپید حاشاک
87 مانند شرر ز شعله من ریزند ستارگان ز افلاک
88 اما چه کنم که دوست خصم است در عشق پسند نیست الاک
89 بنشینم و پا کشم به دامان تا کار وفا شود به سامان
90 من هیچ ندیدهام مه نو ویرانه من فتاده در کو
91 چون ماه شب چهارده را بر گوشه بام من فتد ضو
92 در راه بماند ار کمندی در روزنم افکن ز پرتو
93 آن شوق که دربهدر ازویم بر من نظری فکنده در رو
94 این بیت و غزل که میسرایم جانسوز فسانهایست مشنو
95 یک ذره غم و جهان جهان دل صد مورچه را بس است یک جو
96 پیغامش اگر ز جانب تست گو مرگ به صد شتاب میدو
97 آن خرمن مه چو با فروغست گو خوشه شمع، باد بدرو
98 نوری چو برین خرابه تابد پروانه برآورد پر نو
99 ایمن نشوم که رنج فرهاد شیرین شده در مذاق خسرو
100 بنشینم و پا کشم به دامان تا کار وفا شود به سامان
101 هرجا خوش و ناخوشیست نیکوست یا شادی اوست یا غم اوست
102 گر سر ننهم چه چاره سازم گردن به کمند زلف بدخوست
103 از طبع نمیرود به شمشیر زنگار هوس گیاه خودروست
104 رو صیقل خویشتن مفرسای کاین آینه زنگ تویبرتوست
105 سرچشمه زلال صاف دارد از بخت من آب تیره در جوست
106 هرچند خطا نمیشود تیر ما را که گمان به زور بازوست
107 مردی نبود کمین نمودن آهوی تو در کمند ابروست
108 با خوی چنین کسی نسازد دل گفت دعا و جان دعاگوست
109 بازوی مصاف او تواناست پیکان دعای من قویجوست
110 گفتم به بها رود متاعم اکنون که نمیخرد دل دوست
111 بنشینم و پا کشم به دامان تا کار وفا شود به سامان
112 دلکنده شدم ز خویش و پیوند اما ز تو دل نمیتوان کند
113 خاطر به کدام مهر و شفقت دارم به تصور تو خرسند
114 بر گردن من نهاده شوقت کفاره صدهزار سوگند
115 بر دامن جان ز منت تست هر گوشه هزار کوه الوند
116 یک بار ببین که در تمیزت من چندم و قدر و قیمتم چند
117 از سر به فسون نمیرود شور سیلاب به خس نمیشود بند
118 از بس دهنش پر است از نوش فریاد نمیکند نی قند
119 دیوانه آرمیده خواهی بند تو نکوترست از پند
120 قربان جنون شوم که سازد صد گریه تلخ را شکرخند
121 امروز خوشم به شور و غوغا فردا که کنی مرا خردمند
122 بنشینم و پا کشم به دامان تا کار وفا شود به سامان
123 تا کی مژهام ورق نگارد لب قصه به خون دل برآرد
124 دایم سر ناخنم پر از خونست کز صفحه سینه خط شمارد
125 این نقش و نگار را کسی چند در معرض خط و خال آرد
126 زآمد شد کوی او شدم خوار این شوق مرا نمیگذارد
127 هرچند شب فراق صبرم دندان به جگر همی فشارد
128 سیمای صباح خال شب را بر صفحه چهره مینگارد
129 در عشق دلم مده که بیدل خود را به خطر همیسپارد
130 مرغی که زند به دام خود را همت به هلاک میگمارد
131 گر خاک شوم فلک به خاکم جز تخم غم و بلا نکارد
132 پس به که کنم ستیزه با او گر تیغ جفا به سر ببارد
133 بنشینم و پا کشم به دامان تا کار وفا شود به سامان
134 آمد دهنی ز خنده پرنوش چون خنده گل شکر در آغوش
135 میگفت حدیث قتل و میزد در کام و گلو حلاوتم جوش
136 محو افتادم به سرکشی گفت: این کیست؟ که نیست در سرش هوش
137 بوسم کف پا چه زهره دارم؟ کت دست درآورم در آغوش
138 بیمست اگر بغل گشایم از شرم بریزدم بر و دوش
139 خاموش که هر طرف سخنچین صد دام نهاده در ره گوش
140 بازآ که به قهر و حیله نتوان از خاطر کس شدن فراموش
141 حق نمک قدیم ما را یکباره به آب جوی مفروش
142 آواز تپیدن دلست این تا کی گویی منال و مخروش
143 این جوش و خروش رسم عشقست ور میگویی که باش خاموش
144 بنشینم و پا کشم به دامان تا کار وفا شود به سامان
145 دیریست که یار یار ما نیست دل نیز امیدوار ما نیست
146 یک دم به مراد خود نشستیم امروز ز روزگار ما نیست
147 ما خانه رمیدههای ظلمیم پیغام خوش از دیار ما نیست
148 نبود ز مصیبت آسمان را یک داغ که یادگار ما نیست
149 هرچند که جان نثار کردیم شادیم که شرمسار ما نیست
150 بسیار نمود هیچ بودی چون عزت بیمدار ما نیست
151 با فتنه جدل کند ««نظیری »» دیوانه به اختیار ما نیست
152 با بیخردی چنین نشستن شایسته اعتبار ما نیست
153 در معرکهای که عشقبازان گویند که صبر کار ما نیست
154 بنشینم و پا کشم به دامان تا کار وفا شود به سامان
155 از خنده نمونهایست با من وز گریه لبالب است دامن
156 غم از در عاشقان درآمد بودم به میانه آشنا من
157 وارستگیم وقوع دارد بگذشت و نرفتم از قفا من
158 تا از سخنم دلش برنجید تأثیر ندیدم از دعا من
159 از نطق و بیان خود شریکم در خون هزار مدعا من
160 نی حال و اثر نه سوز و دردی از هم شده چنگ بینوا من
161 هرگام جهان جهان شدم دور کاش از تو نمیشدم جدا من
162 چون کار نمیرسد به انجام زانجام روم به ابتدا من
163 چون طالعی از وفا ندارم ور عهد تو میشود وفا من
164 بنشینم و پا کشم به دامان تا کار وفا شود به سامان
165 عشق از پس پرده داد پیغام کاین کار نمیرسد به انجام
166 من رفتم و عشق در میان ماند بر من به دروغ ماند این نام
167 زین گریه به آب میرود رخت زین ناله شکاف میشود بام
168 پیمانه و خم به دیگران ده من مست شدم ز دیدن جام
169 بلبل که نشاط عشق دارد از سایه گلبنش شود رام
170 بوی غم و سوز غربت آمد آه از دل رفته داد پیغام
171 در حوصله دوستی نگنجد تا دل نشود محال آشام
172 صد مرحله تا قبول عشقست وان هم به مراد بخت و ایام
173 روزی تاریک از دم صبح بختی در خواب از اول شام
174 غم بار نهاده تنگ بر تنگ دل برنگرفته گام از گام
175 جان از طلبم به لب رسیده آبم ز عطش نرفته در کام
176 بیفایده تا به کی تکاپوی این راه نمیرسد به انجام
177 بنشینم و پا کشم به دامان تا کار وفا شود به سامان
178 زین کار دقیق و فکر باریک ما را دل و دیده گشت تاریک
179 شد غیرت کار و بار عشقت زنار میان ترک و تاجیک
180 زندانی گوشه بلاییم ای شه گذر برین مفالیک
181 تا از بن دخمهها برآریم شبهای دراز و روز تاریک
182 هرچند که مهر را غبارم در دیده کند شعاع باریک
183 نومید نیم که مالکان را پنهان نظریست با ممالیک
184 بیجرم ستم کنی بر ایام لایرحم لی و لا اعادیک
185 دل را به جفا ربوده عشقت چندانش به من نمیسپاری ک
186 بنشینم و پا کشم به دامان تا کار وفا شود به سامان
187 از شوق توام سر بشر نی با خلقم و از کسم خبر نی
188 هر گوشه به حیرت جمالت صد دیده و جای یک نظر نی
189 در عهد که بوده بوستان را چندین در و بند و یک ثمر نی
190 دام قفسی که یاد دارد؟ صد طوطی و ذرهای شکر نی
191 زان لب سخنی بگو، چه سرّ است؟ درجی ز گهر پر و گهر نی
192 در شهر که دیدهای؟ که امروز دستش ز دلش شکستهتر نی
193 چشم سیه همیشه مستت صد شیشه شکست و شیشهگر نی
194 صد ناوک آه در کمینست جز دست دعای من سپر نی
195 عمری پی این و آن گرفتم از جمله به سر ز تو به سر نی
196 کنجی خواهم که با غم دل من باشم و تو کسی دگر نی
197 بنشینم و پا کشم به دامان تا کار وفا شود به سامان
198 مردیم و ز کین ما به دردی کشتی و هنوز در نبردی
199 وابُردن دل مبارکت باد این بار مرا تمام بردی
200 یک نقش مراد برنیارم از حقه چرخ لاجوردی
201 بازیچه آخر بساطم هنگامه نهاده رو به سردی
202 در دعوی نام و ننگ تا چند بر سنگ زنم عیار مردی
203 دیوانگیا برآر دستی تا عادت و رسم درنوردی
204 گویند به طعنه دشمنانم: کز بهر چه گرد او نگردی؟
205 حرمان تو در محبت از چیست تقصیر به جستجو نکردی
206 سوزم به حجاب عشق و گویم اقبال نکرد پایمردی
207 بیوجه جنایتی و جرمی باید که به شرم و روی زردی
208 بنشینم و پا کشم به دامان تا کار وفا شود به سامان
209 ای عشق تو را جنون ما کم چون زلف تو کار عقل در هم
210 بیمار تراست مرگ درمان مجروح تراست داغ مرهم
211 ما را چه خبر ز قرب و بعدست؟ دیوانه کجا و شادی و غم
212 ما طفل زیییم و طفل میریم بازیچه ماست هر دو عالم
213 ما کج به مذاقها نشستیم بر سرو تو راستی مسلم
214 آن رخ به نگاه ما دریغست هست آینه از سکندر و جم
215 زنجیر جنون ما مشوران این سلسله را مریز از هم
216 ما را به جفا و سرگرانی گردیده بنای عشق محکم
217 در شیوه عشق اگر نباشد بیداد تو بر وفا مقدم
218 بنشینم و پا کشم به دامان تا کار وفا شود به سامان
219 ما بیش بهای کم خریدار نقصان خودیم و زیب بازار
220 تا رغبت مشتری بجنبد بر نام کسی دگر کنم کار
221 از گلشن ذوق انتظارم در پای چنان خلیده صد خار
222 هرجا قلمم روش نماید طاووس خجل شود ز رفتار
223 هرجا سر گفتگو گشایم صدطبله دهد به باد عطار
224 دمرنجه مکن نمینشیند بر آینه بلور زنگار
225 خاموش وگرنه لب گشایم تا بو ندهد هزار گلزار
226 با نافه هرکه بوی عشقست چون مشک همیدمد ز گفتار
227 آدم به سخن شد آدم، ار نه دارد لب و گوش، نقش دیوار
228 خواهم همه راه دوست پویم در حیرتم افکند ز رفتار
229 بنشینم و پا کشم به دامان تا کار وفا شود به سامان
230 آنجا که حدیث عشق و سوداست رنجش غلط است و شکوه بیجاست
231 گر شربت تلخ میکنم نوش غم نیست که کار با مسیحاست
232 از لذت مدح خان خانان طوطی زبان من شکرخاست
233 از شادی کار این جوانبخت دولت به هزار سود و سوداست
234 با خاره بخت قدرسنجش اندیشه بد به سینه میناست
235 آنجا که عنایتش مربیست نازکتر از آبگینه خاراست
236 عهدش به خوشی و شادمانی رخساره حور را تماشاست
237 پیراهن عدل خوشترازش از جوهر راستی مطراست
238 هرجا که ظفر صفی بدرد بر قامت بختش آورد راست
239 عهدش دم یوسفست کز وی عالم به جوان شدن زلیخاست
240 دولت به مقام کارسازیش یک وامق و صد هزار عذراست
241 از بهر طراز عمر و جاهش دایم به دعا و عجز و درخواست
242 بنشینم و پا کشم به دامان تا کار وفا شود به سامان