نمی آید ز تو ای سایه چو از فضولی بغدادی غزل 400

فضولی بغدادی

فضولی بغدادی

فضولی بغدادی

نمی آید ز تو ای سایه چو من دشت پیمایی

1 نمی آید ز تو ای سایه چو من دشت پیمایی رفیقی با تو می باید نداری تاب تنهایی

2 شدم رسوا برافکن برده از رخسار عالم را بخود مشغول کن یکدم نجاتم ده ز رسوایی

3 رخت را تا ندیدم از تو نامد صد بلا بر من نمی دانم بنالم از تو یا از نور بینایی

4 ز پا افتاده ام وز سرگذشتم در ره عشقت مسلم گشت بر من رسم و راه بی سر و پایی

5 از آنم دل نشد جایی مقید ماند سرگردان که من هر جا که دیدم دل ربایی بود هر جایی

6 نه چون رویت گلی بشگفت در گلزار محبوبی نه چون قدت نهالی زد سر از بستان رعنایی

7 فضولی چند در بند ریا باشی بحمدالله که ترک دین و دل کردی نهادی سر به شیدایی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر