- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بر من نمینشینی نفسی به دلنوازی بنشین دمی، که خون شد دل من ز چاره سازی
2 همه سر بر آستان تو نهادهایم، تا خود تو رخ که بر فروزی و سر که بر فرازی؟
3 منت، ای کمر، چه گوی؟ که بر آن میان لاغر چه لطیف مینمایی! چه شگرف میبرازی!
4 غرض تو کشتن ماست و گرنه از چه معنی رخ خوب مینگاری؟ سر زلف میترازی؟
5 چو رود ز بوسهٔ تو سخنی، سخن نگویم که حدیث تنگ دستان نبود چنان نمازی
6 جگر من مسلمان بخوری بدان توقع که شود به کشتن من دل کافر تو غازی
7 دل من بسوخت زلف تو، گمان نبرده بودم که حدیث ما و زلف تو کشد بدین درازی!
8 من ازین بلا و محنت، نه شگفت اگر بنالم تو بدان جمال و خوبی چه کنی؟ اگر ننازی
9 مکنید عیب چندین، اگرش نگاه کردم که ازو نمیشکیبم،من بیدل نیازی
10 شدن از پی لطیفان و به خود نگاه کردن نه نشان عاشقانست و نه رسم عشقبازی
11 به کجا برم شکایت؟ بکه گویم این حکایت؟ که تو شمع جمع و آنگه دل اوحدی گدازی