- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تو در کمند نیفتادهای و معذوری از آن به قوت بازوی خویش مغروری
2 گر آن که خرمن من سوخت با تو پردازد میسرت نشود عاشقی و مستوری
3 بهشت روی من آن لعبت پری رخسار که در بهشت نباشد به لطف او حوری
4 به گریه گفتمش ای سرو قد سیم اندام اگر چه سرو نباشد بر او گل سوری
5 درشتخویی و بدعهدی از تو نپسندند که خوب منظری و دلفریب منظوری
6 تو در میان خلایق به چشم اهل نظر چنان که در شب تاریک پاره نوری
7 اگر به حسن تو باشد طبیب در آفاق کس از خدای نخواهد شفای رنجوری
8 ز کبر و ناز چنان میکنی به مردم چشم که بی شراب گمان میبرد که مخموری
9 من از تو دست نخواهم به بیوفایی داشت تو هر گناه که خواهی بکن که مغفوری
10 ز چند گونه سخن رفت و در میان آمد حدیث عاشقی و مفلسی و مهجوری
11 به خنده گفت که سعدی سخن دراز مکن میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری
12 چو سایه هیچ کس است آدمی که هیچش نیست مرا از این چه که چون آفتاب مشهوری