-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به هستی از گداز انفعالم نیست تسکینی جبین همکاشکی می داشت چون مژگان عرقچینی
2 به تدبیری دگر ممکن مدان جمعیت بالم براین اجزا مگر شیرازه گردد چنگ شاهینی
3 چو اشک از ننگ خود داری چسان آیم برون یارب هنوزم یکمژه بر هم نیفشردست تمکینی
4 در این محفل رگ یاقوت دارد نبض ایجادم مژه واکردهام اما به روی خواب سنگینی
5 ادا فهم چراغان خموشم کس نشد ورنه تحیر داشت چون طاووس چشمکهای رنگینی
6 از این آیینهسازیهاکه دارد فطرت، اسکندر گرفتم چیده باشد خجلت تمثال خودبینی
7 به عبرت آب ده چشم هوس از سیر این محفل که اشکی چند بر مژگان تر بستهست آیینی
8 دماع بی نیازان ناز وحشت بر نمی دارد مدان جز ننگ آزادی که گیرد دامنت چینی
9 غبار دشت امکان را مکن تکلیف آسودن ز خود بردهست خلقی را هوای خانهٔ زینی
10 ز رنگ سایهٔ من بوی چندین نافه میبالد ختن پرورد نازم در خیال زلف مشکینی
11 مژه نگشوده چندین رنگم از خود میبرد بیدل رگ گل بستر نازی پر طاووس بالینی