-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تو ز روی مهربانی بمیان مگر در آئی که کنند صلح با هم شب ما و روشنائی
2 دل خونچکان بزلف تو هنوز هست خندان که شود ز دستباری کف شانه ها حنائی
3 برهش قدم ز سر کن، بفکن کلاه نخوت که بکام خویش سالک رسد از برهنه پائی
4 ز طلب همان چو حرمان کندت شکسته خاطر که شکستگی گدا را بود آلت گدائی
5 پر تیر چون ندارم که ز مردمان گریزم چو هدف نهاده ام تن بزبان آشنائی
6 بشکنجه حوادث درم کف بخیلم بکدام آشنائی بزنم در رهائی
7 ز پی قبول عامه به ریا بکوش زاهد چه روی بشهر کوران بامید خودنمائی
8 خم زلف یار دارد سبق قناعت ما که شکست تا که باشد نخوریم مومیائی
9 سر دیگ همت خود، فلک آنزمان گشاید که گدا بکاسه دستش نرسد ز بینوائی
10 تو که صد وسیله جوئی که کسی بدامت آید ز کلیم بی بهانه ز چه می کنی جدائی