تو آفتاب بلندی و من چنین پستم از جلال عضد غزل 175

جلال عضد

آثار جلال عضد

جلال عضد

تو آفتاب بلندی و من چنین پستم

1 تو آفتاب بلندی و من چنین پستم به دامنت چه عجب گر نمی رسد دستم

2 قدح به دست حریفان باده پیما ده مرا به باده چه حاجت که روز و شب مستم

3 درون کعبه دل در شدم طواف کنان درو هر آنچه به جز دوست بود بشکستم

4 از آن زمان که تو برخاستی ز مجلس انس به جست و جوی تو یک دم ز پای ننشستم

5 ز بند زلف تو نگشاد جز پریشانی مرا که از همه عالم دل اندرو بستم

6 من از تجلّی حُسن تو گم شدم در خود بسان ذرّه که با آفتاب پیوستم

7 به هر دو پای مقیّد شدم به دام بلا اگرچه بود گمانم که از بلا رستم

8 نه صبر ماند و نه هوش و نه عقل ماند و نه دین سعادتی ست که از دست دشمنان جَستم

9 مگو جلال خردمند و عاقل است که نیست اگر به عاشق و دیوانه خوانی ام هستم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر