-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تو آفتاب بلندی و من چنین پستم به دامنت چه عجب گر نمی رسد دستم
2 قدح به دست حریفان باده پیما ده مرا به باده چه حاجت که روز و شب مستم
3 درون کعبه دل در شدم طواف کنان درو هر آنچه به جز دوست بود بشکستم
4 از آن زمان که تو برخاستی ز مجلس انس به جست و جوی تو یک دم ز پای ننشستم
5 ز بند زلف تو نگشاد جز پریشانی مرا که از همه عالم دل اندرو بستم
6 من از تجلّی حُسن تو گم شدم در خود بسان ذرّه که با آفتاب پیوستم
7 به هر دو پای مقیّد شدم به دام بلا اگرچه بود گمانم که از بلا رستم
8 نه صبر ماند و نه هوش و نه عقل ماند و نه دین سعادتی ست که از دست دشمنان جَستم
9 مگو جلال خردمند و عاقل است که نیست اگر به عاشق و دیوانه خوانی ام هستم