- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 توخودشخص نفسخویی که بادلنیست پیوندت کدام افسون ز نیرنگ هوس افکند در بندت
2 درتن ویرانهٔ عبرت به رنگی بیتعلق زی که خاکت نم نگیردگر همه در آب افکندت
3 ندانم ازکجا دل بستهٔ این خاکدانگشتی دنائت پشهای داریکه نتوان از زمینکندت
4 ندارد دفتر عنقا سواد ما و من انشا کند دیوانهٔ هستی خیالات عدم چندت
5 غبارکلفت خویشی نظر بند پس وپیشی به غیر از خود نمیباشد عیال و مال و فرزندت
6 به هر دشت و در، از خود میروی و باز میآیی تو قاصد نیستی تا عرصهها هرسو دوانندت
7 ز خودگریکقلم جستی ز وهم جزو وکلرستی تعلقها نفسواریست کاش از دل برآرندت
8 دماغ فرصت این مقدار بالیدن نمیخواهد بهگردون بردهاست از یکنفس سحر سحرخندت
9 زمینگیری به رنگ سایه باید مغتنم دیدن چهخواهی دید اگر در خانهٔ خورشید خوانندت
10 ز دست نیستی جزنیستی چیزی نمیآید کجایی چیستی آخرکه آگاهی دهد پندت
11 خرابات تعین بر حبابت خندهها دارد سبو بر دوش اوهامی هوا پرکرده آوندت
12 بهحرف و صوتممکن نیست تمثالتنشان دادن نفسگیرد دوعالم تا به پیش آیینه دارندت
13 بهمعنیگر شریکمعنیات پیدانشد بیدل جهانگشتم به صورت نیز نتوان یافت مانندت