- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای که سرمیکشی زخدمت دوست چون کنی دعوی محبت دوست
2 منفعل نیستی ازین دعوی شرم ناید ترا زطلعت دوست
3 نبری امر دوست را فرمان دم زنی آنگه از مودت دوست
4 دعوی دوستی کنی وانگاه نشوی تابع ارادت دوست
5 دوستی را کجا سزاواری نیستی چون سزای خدمت دوست
6 دوست از دوستیت بی زارست که نهٔ جز سزای لعنت دوست
7 بر درش بین هزار فرمان بر سرنهاده برای طاعت دوست
8 عاشقان بین نهاده جان برکف از برای نثار حضرت دوست
9 ما عبدناک گوی بین بی حد صف زده بر در عبادت دوست
10 ما عرفناک گو نگر بی عد وآله کبریا و رفعت دوست
11 جمع کر و بیان قدس نگر بر درش می زنند نوبت دوست
12 فیض اگر میکند مخالفتی سر نمی پیچد از مشیت دوست