1 صرصر هجر تو، ای سرو بلند ریشهٔ عمر من از بیخ بکند
2 پس چرا بستهٔ اویم همه عمر؟ اگر آن زلف دوتا نیست کمند
3 به یکی جان نتوان کرد سؤال: کز لب لعل تو یک بوس به چند؟
4 بفگند آتش اندر دل حسن آن چه هجران تو از سینه فگند
1 با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا
2 باشد گه وصال ببینند روی دوست تو نیز در میانهٔ ایشان ببینیا
1 شاد زی با سیاه چشمان، شاد که جهان نیست جز فسانه و باد
2 زآمده شادمان بباید بود وز گذشته نکرد باید یاد
1 هر باد، که از سوی بخارا به من آید با بوی گل و مشک و نسیم سمن آید
2 بر هر زن و هر مرد، کجا بروزد آن باد گویی: مگر آن باد همی از ختن آید
1 هرکه نامخت ازگذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار