-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عشق بیچون تو یارب در دل من چون نشست گوهر روحی پاکی بین چه سان در خون نشست
2 گشت عالم را سراپا جای گنجایش نیافت غیرصحرای دل من زان درین هامون نشست
3 اینقدر دانم که جا کرده است در ویرانه ام می ندانم چون درآمد از کجا و چون نشست
4 پادشاه عشق بر ملک خرد تا دست یافت ملک را بگرفت سرتا سر خرد بیرون نشست
5 هر خردمندی که بوئی از می عشقش شنید سر بصحرا داد عقل و پهلوی مجنون نشست
6 جویها از چشم خونبارم روان شد هر طرف هر که نزدیک من آمد لاجرم در خون نشست
7 اشک تا سر کرد از چشمم بدورم شد محیط تیره آه از سینه ام برخواست برگردون نشست
8 چرخ هر چند از ترحم مهربانی بیش کرد گرد محنت بر سر و روی دلم افزون نشست
9 در غزل فکری نباید کرد چندان فیض را معنی برخاست تا از خاطرش موزون نشست