بسی شوق تو در دل هست و می‏دانم از فیض کاشانی غزل 1156

فیض کاشانی

آثار فیض کاشانی

فیض کاشانی

بسی شوق تو در دل هست و می‏دانم که می‏دانی

1 بسی شوق تو در دل هست و می‏دانم که می‏دانی که هم نادیده می‏بینی و هم ننوشته می‏خوانی

2 نداند قدر تو سنّی که از اوهام بیرونی نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی

3 ملک در سجده آدم زمین بوسید و نیت کرد که در حسن تو چیزی یافت پیش از طور انسانی

4 بسی سرگشته‏اند این فرقه حق در فراق تو مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی‏

5 ز حق امید می‏دارم که بردارد حجاب از راه دری از غیب بگشاید برون آیم ز حیرانی

6 ز یمن مقدمش معمور گردد سر به سر عالم نماند هیچ جا ویران مگر اقلیم ویرانی

7 نماند یک دل خسته نماند یک در بسته مخور اندوه و شادی کن گره بگشا ز پیشانی

8 شب هجرانش آخر روز وصلی در عقب دارد بکن ای فیض دشواری به یاد عهد آسانی

عکس نوشته
کامنت
comment