1 عشقا تو در آتشی نهادی ما را درهای بلا همه گشادی ما را
2 صبرا به تو در گریختم تا چکنی تو نیز به دست هجر دادی ما را
1 تا بدیدم بتکده بی بت دلم آتشکدست فرقت نامهربانی آتشم در جان ز دست
2 هر که پیش آید مرا گوید چه پیش آمد ترا بر فراق من بگرید گوید این مسکین شدست
1 هر که در بند خویشتن نبود وثن خویش را شمن نبود
2 آنکه خالی شود ز خویشی خویش خویشی خویش را وطن نبود
1 هر کرا درد بی نهایت نیست عشق را پس برو عنایت نیست
2 عشق شاهیست پا به تخت ازل جز بدو مرد را ولایت نیست