1 عشق تو بلای دل درویش منست بیگانه نمیشود مگر خویش منست
2 خواهم سفری کنم ز غم بگریزم منزل منزل غم تو در پیش منست
1 مستغرق نیل معصیت جامهٔ ما مجموعهٔ فعل زشت هنگامهٔ ما
2 گویند که روز حشر شب مینشود آنجا نگشایند مگر نامهٔ ما
1 سوفسطایی که از خرد بیخبرست گوید عالم خیالی اندر گذرست
2 آری عالم همه خیالیست ولی پیوسته حقیقتی درو جلوه گرست
1 عشق آمد و خاک محنتم بر سر ریخت زان برق بلا به خرمنم اخگر ریخت
2 خون در دل و ریشهٔ تنم سوخت چنان کز دیده بجای اشک خاکستر ریخت
1 ای دلبر ما مباش بی دل بر ما یک دلبر ما به که دو صد دل بر ما
2 نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما یا دل بر ما فرست یا دلبر ما