1 عشق و غم تو اگر چه بیدادانند جان و دل من زهر دو آبادانند
2 نبود عجب ار ز یکدیگر شادانند چون جان من و عشق تو همزادانند
1 گر تو پنداری ترا لطف خدایی نیست هست بر سر خوبان عالم پادشایی نیست هست
2 ور چنان دانی که جان پاکبازان را ز عشق با جمال خاکپایت آشنایی نیست هست
1 عشق آن معشوق خوش بر عقل و بر ادراک زد عشق بازی را بکرد و خاک بر افلاک زد
2 بر جمال و چهرهٔ او عقلها را پیرهن نعرهٔ عشق از گریبان تا به دامن چاک زد
1 ای پسر عشق را بدایت نیست در ره عاشقی نهایت نیست
2 اگرت عشق هست شاکر باش که به عشق اندرون شکایت نیست