ای جان من ز هجر تو در از اوحدی مراغه‌ای غزل 692

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

ای جان من ز هجر تو در تن بسوخته

1 ای جان من ز هجر تو در تن بسوخته صد دل ز مهر روی تو بر من بسوخته

2 سنگین دل تو در همه عمر از طریق مهر بر حال من نسوخته و آهن بسوخته

3 هردم ز غصه، چیست نگویی مراد تو؟ زین ناتوان عاشق خرمن بسوخته

4 بی‌چهرهٔ چو شمع تو در خلوت تنم دل را چراغ مرده و روغن بسوخته

5 بر درد و داغ و محنت و اندوه و رنج من هم مرد خسته گشته و هم زن بسوخته

6 در مسکنی که این دل مسکین کشیده دم خرمن به باد داده و مسکن بسوخته

7 چون اوحدی مرا ز غمت آتش جگر در آستین گرفته و دامن بسوخته

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر