درگهت را که هست غیر طور از طبیب اصفهانی قصیده 7

طبیب اصفهانی

آثار طبیب اصفهانی

طبیب اصفهانی

درگهت را که هست غیر طور

1 درگهت را که هست غیر طور اینک اینک رسیدم از ره دور

2 روزگاری گذشت کز حسرت خورده ام خون چو عاشقان صبور

3 من مهجور و بس جفای فراق من رنجور و بس شب دیجور

4 هان ز قربم کنون مکن محروم هان ز وصلم کنون مکن مهجور

5 این منم من که می زنم بوسه سدره ای را که هست غیرت حور

6 این منم من که می کنم سجده درگهی را که هست غیرت طور

7 شکر ایزد که گشت چشم و دلم خود ازین فیض رشگ چشمه نور

8 عاقبت یافت زین شرف مرهم داغهای دلم که بدناسور

9 من درین خرمی که گفت سپهر بخرد کای ز تو نظام امور

10 روضه کیست دانی این منظر مرقد کیست دانی این منظور

11 کاین همه خوشدلی کنید ونشاط وین همه خرمی کنید و سرور

12 در جوابش چه گفت گفت خموش ای ترا دیده بصیرت کور

13 شده خسرویست این که بود فخر ایام و افتخار دهور

14 مرقد شاه دین علی که بود درگهش قبله اناث و ذکور

15 آنکه آمد طفیل او هستی از نهانخانه عدم به ظهور

16 آنکه بودی اگر نبود سپهر در پس پرده خفا مستور

17 در خوی خجلت است ابر مطیر تا بدستش سخا شدی مفطور

18 در غم عزلتست چرخ اثیر تا بامرش قضا شدی مجبور

19 رفعتش در مدارج اقبال بفلک گفت هان مشو مغرور

20 که رسیدست پای اوجائی که بر آنجا نکرده و هم عبور

21 قدرتت ای قضا ترا مانع ممتنع نیست گرچه از مقدور

22 می تواند که در بگنجاند آسمان را درون دیده مور

23 حلمش ار پشت بر زمانه دهد بگسلد رشته سنین و شهور

24 نور رایت چو عارض افروزد خواجه اختران شود مستور

25 صیت عدل تو آن کند با خلق که بعظم رمیم نفخه صور

26 بر زمین بوس تو صباح و مسا بر درت معتکف صبا و دبور

27 می زند خنده بر متانت کوه حکم تو چون دهد قرار دهور

28 پاس عدلت چنان که دانه دهد چرخ و شاهین بصعوه و عصفور

29 نهی آن دیده بان کشور شرع بر مناهی اگر شود مأمور

30 نکشد لاله در چمن ساغر نزند زهره در فلک طنبور

31 روز هیجا که در نبرد عدو بر فرازی تو رایت منصور

32 از سهام تهمتنان دلیر از حسام دلاوران غیور

33 اندر آن پهن دشت پروحشت ره شود بسته بر وحوش و طیور

34 آسمان بر دلاوران خواند آیت کان سعیکم مشکور

35 سرگرانی گر از زمانه چه باک الکریم من اللئیم نفور

36 ور گریزانی از جهان چه عجب الجواد من البخیل حذور

37 نسگالم اگر مدیحت را اندرین مطلبم شهامعذور

38 که مقامات تو بود معروف که کرامات تو بود مشهور

39 داورا دادگسترا هر چند دل نبستم باین سرای غرور

40 اندرین منزل غرور و فریب شد دلم خون چو ماتمی در سور

41 گرچه این همگنان زباده جهل جمله هستند سربسر مخمور

42 ارچه افراختیم نحل هنر ورچه افروختیم شمع شهور

43 تا بتقدیر کردگار جهان شد قضا آمرو فلک مأمور

44 نیکخواهت مباد جز قاهر بدسگالت مباد جز مقهور

عکس نوشته
کامنت
comment