- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دل خود را ز تاب و تابش طمع تافته و تفته دار چون دل شمع
2 کان فتیله که بر فروزندش تا نشد تافته نسوزندش
3 آن نباشد ولی که چون سرخاب رود از بهر آبروی بر آب
4 ولی آنست کو ز خود بجهد پای بر آب روی خویش نهد
5 ورنه او آب را هوا دارد دل او بیکله قبا دارد
6 گرچه خود را به آب بسپارد مر هبا را هوا نگهدارد
7 گر بدو نیک و مهر و کین باشد هرچه جز دین حجاب دین باشد
8 در ره دین تنت حجاب تو است هستی تو برت نقاب تو است
9 هستی خویش را ز ره برگیر تا شوی بر نهاد هستی میر
10 بیخودان را ز خود چه فایده است عشق و مقصود خویش بیهده است
11 بیخودی ملک لایزالی دان ملکتی نسیه نیست حالی دان
12 هرکه مقصود را طلب کار است در رهِ صدق سخن بیکار است
13 دل ز مقصود خویشتن برگیر حکم را باش و کارت از سر گیر
14 نشوی بر نهاد خود سالار به نماز و به روزهٔ بسیار
15 زانکه هرچند گرد برگردی زین دو هر لحظه خواجهتر گردی
16 گر همی لکهنت کند فربه سیر خوردن ترا ز لکهن به
17 صفت دوستان هرجایی چیست جز تیرگی و رعنایی
18 دوستان را رسد که در ره راز تیره رایی کند برِ غمّاز