دل از سنایی غزنوی حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه 60

سنایی غزنوی

آثار سنایی غزنوی

سنایی غزنوی

دل خود را ز تاب و تابش طمع

1 دل خود را ز تاب و تابش طمع تافته و تفته دار چون دل شمع

2 کان فتیله که بر فروزندش تا نشد تافته نسوزندش

3 آن نباشد ولی که چون سرخاب رود از بهر آبروی بر آب

4 ولی آنست کو ز خود بجهد پای بر آب روی خویش نهد

5 ورنه او آب را هوا دارد دل او بی‌کله قبا دارد

6 گرچه خود را به آب بسپارد مر هبا را هوا نگهدارد

7 گر بدو نیک و مهر و کین باشد هرچه جز دین حجاب دین باشد

8 در ره دین تنت حجاب تو است هستی تو برت نقاب تو است

9 هستی خویش را ز ره برگیر تا شوی بر نهاد هستی میر

10 بیخودان را ز خود چه فایده است عشق و مقصود خویش بیهده است

11 بی‌خودی ملک لایزالی دان ملکتی نسیه نیست حالی دان

12 هرکه مقصود را طلب کار است در رهِ صدق سخن بیکار است

13 دل ز مقصود خویشتن برگیر حکم را باش و کارت از سر گیر

14 نشوی بر نهاد خود سالار به نماز و به روزهٔ بسیار

15 زانکه هرچند گرد برگردی زین دو هر لحظه خواجه‌تر گردی

16 گر همی لکهنت کند فربه سیر خوردن ترا ز لکهن به

17 صفت دوستان هرجایی چیست جز تیرگی و رعنایی

18 دوستان را رسد که در ره راز تیره رایی کند برِ غمّاز

عکس نوشته
کامنت
comment