-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی چراغ افروز عشاقی تو یا خورشیدآیینی
2 چو نامت بشنود دلها نگنجد در منازلها شود حل جمله مشکلها به نور لم یزل بینی
3 بگفتم آفتابا تو مرا همراه کن با تو که جمله دردها را تو شفا گشتی و تسکینی
4 بگفتا جان ربایم من قدم بر عرش سایم من به آب و گل کم آیم من مگر در وقت و هر حینی
5 چو تو از خویش آگاهی ندانی کرد همراهی که آن معراج اللهی نیابد جز که مسکینی
6 تو مسکینی در این ظاهر درونت نفس بس قاهر یکی سالوسک کافر که رهزن گشت و ره شینی
7 مکن پوشیده از پیری چنین مو در چنین شیری یکی پیری که علم غیب زیر او است بالینی
8 طبیب عاشقان است او جهان را همچو جان است او گداز آهنان است او به آهن داده تلبینی
9 کند در حال گل را زر دهد در حال تن را سر از او انوار دین یابد روان و جان بیدینی
10 در آن دهلیز و ایوانش بیا بنگر تو برهانش شده هر مرده از جانش یکی ویسی و رامینی
11 ز شمس الدین تبریزی دلا این حرف میبیزی به امیدی که بازآید از آن خوش شاه شاهینی