1 ای فیض بس است آنچه خواندی بس کن از هیچ فن اندرز نماندی بس کن
2 تا قوت گفتگوی بودت گفتی اکنون که ز گفتگوی ماندی بس کن
1 تجلی چون کند دلبر کنم شکران تجلی را تسلی چون دهد ازخود نخواهم آن تسلی را
2 بسوزد در تجلی و نسازد با تسلی دل ببخشدگر تسلی جان دهم آن جان تجلی را
1 ای که چون عمر میروی بشتاب خستگانرا به غمزهٔ دریاب
2 گروفا میکنی بوعده قتل کارم از دست میرود بشتاب
1 سبزهٔ خط تو دیدن چه خوش است در بهار تو چریدن چه خوش است
2 در جمالت نگرستن چه نکوست گل زگلزار تو چیدن چه خوشست