1 ای از صفات حسن تو بر هر گذر افسانهای وز پرتو نور رخت شمعی به هر کاشانهای
1 چو بر دل لشکر دل از کمین ریخت قرار و صبر و هوش از عقل و دین ریخت
2 چو دیدم غمزهاش فتان دین است بگفتم خون خلقی بر زمین ریخت
1 کردی ز غم آباد چو کاشانۀ ما را بازآ و ببین مونس هم خانه ما را
2 مگذار که ویرانه شود از غم هجران آباد چو کردی دل ویرانه ما را
1 باز نما به مطربان نغمۀ جان گداز را تا بدرند از طرب پردۀ اهل راز را
2 گر بنشانیم شبی شمع صفت برابرت پیش رخیت بنگری سوز دل گداز را