1 ای از صفات حسن تو بر هر گذر افسانهای وز پرتو نور رخت شمعی به هر کاشانهای
1 یک ذره بدان دهن که گوید وز کتم عدم سخن که گوید
2 با حسن و رخ و شمیم زلفش از یوسف و پیرهن که گوید
1 رخش آتشم در درون میبرد دو زلفش ز عقلم برون میبرد
2 ندانم چه شد عقل و اندیشه را که عشقم به سوی جنون میبرد
1 جز تحفه جان عاشق درویش ندارد جانا بستان زو که از این بیش ندارد
2 بیگانه شدم از همه خویشان به غم عشق عاشق به جز از یار کس و خویش ندارد