1 چشمان تو با فتنه به جنگ آمده است ابروی تو غارت فرنگ آمده است
2 هرگز به دل تو ناله تأثیر نکرد اینجاست که تیر ما به سنگ آمده است
1 غبار نیست که بر گرد عارض ترش است این گذشته پادشه حُسن گَرد لشکرش است این
2 نه خط غالیه سا دور عارض مهش است این همای حُسن پریده است و سایهٔ پرش است این
1 دست بر زلفش زدم، شب بود، چشمش مست خواب برقع از رویش گشودم تا درآید آفتاب
2 گفتمش خورشید سر زد، ماه من بیدار شو گفت تا من برنخیزم، کی برآید آفتاب
1 من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را به یک رو از پی هنگام کردم مبتلا خود را
2 نه دستی داشتم در سر، نه پایی داشتم در گل به دست خویش کردم اینچنین بیدست و پا خود را