رخ تو دخلی به مه ندارد از ملک‌الشعرا بهار غزل 317

ملک‌الشعرا بهار

آثار ملک‌الشعرا بهار

ملک‌الشعرا بهار

رخ تو دخلی به مه ندارد

1 رخ تو دخلی به مه ندارد که مه دو زلف سیه ندارد

2 به هیچ وجهت قمر نخوانم که هیچ وجه شبه ندارد

3 بیا و بنشین به کنج چشمم که کس در این گوشه‌ ره ندارد

4 نکو ستاند دل از حریفان ولی چه حاصل نگه ندارد

5 حریف کم‌ظرف‌ ز روی‌ معنی بود سبویی که ته ندارد

6 حدیث حال تبه چه داند کسی که حال تبه ندارد

7 بیا به ملک دل ار توانی که ملک دل‌، پادشه ندارد

8 عداوتی‌ نیست‌ قضاوتی‌ نیست عسس نخواهد، سپه ندارد

9 یکی‌ بگوید به‌ آن‌ ستمگر بهار مسکین گنه ندارد

عکس نوشته
کامنت
comment