1 کوی تو که آواره هزاری دارد هرکس به خود آنجا سر و کاری دارد
2 تنها نه منم تشنهٔ دیدار، آنجا جاییست که خضر هم گذاری دارد
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را
2 کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته گرداند از تأثیر خود ، سد اختر فیروز را
1 مرغ ما دوش سرایندهٔ بستانی بود داشت گلبانگی و معشوف گلستانی بود
2 دیده کز نعمت دیدار نبودش سپری مگسی بود که مهمان سرخوانی بود
1 ترک من تیغ به کف ، بر زده دامن برخاست جان فدایش که به خون ریختن من برخاست
2 میکشیدند ملایک همه چون سرمه به چشم هر غباری که ترا از سم توسن برخاست
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به