1 ای صوفی سیمی به صفایی نرسی تا جان ندهی به خونبهایی نرسی
2 تو رهرو و منزلت در خواجه و میر این ره که تو میروی به جایی نرسی
1 آباد نشد دل که خراب پسران شد حسن پسران آفت صاحب نظران شد
2 بس دانه دلها که ز تن برد به تاراج آن مور که بر گرد لب ساده دلان شد
1 چنانی در نظر نظارگان را که رونق بشکنی مه پارگان را
2 چنان نالان همی گردم به کویت که دل خون می شود نظارگان را
1 با رخت شب چراغ نتوان کرد بی رخت سینه داغ نتوان کرد
2 پیش تو آفتاب نتوان جست روز روشن چراغ نتوان کرد
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به