- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی دیوانه بودی بر سر راه نشسته بر سر خاکستر آنگاه
2 زمانی اشک چون گوهر فشاندی زمای نیز خاکستر فشاندی
3 یکی گفت ای بخاکستر گرفتار چرا پیوسته میگرئی چنین زار
4 چنین گفت او که پر شورست جانم چو شمعی غرقه اندر اشک ازانم
5 که حق میبایدم بی غیر و بی پیچ ولی حق را نمیباید مرا هیچ