- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی بینندهٔ معروف بودی که ارواحش همه مکشوف بودی
2 دمی گر بر سر گوری رسیدی در آن گور آنچه میرفتی بدیدی
3 بزرگی امتحانی کرد خردش بخاک عمر خیّام بردش
4 بدو گفتا چه میبینی درین خاک مرا آگه کن ای بینندهٔ پاک
5 جوابش داد آن مرد گرامی که این مردیست اندر ناتمامی
6 بدان درگه که روی آورده بودست مگر دعویِ دانش کرده بودست
7 کنون چون گشت جهل خود عیانش عَرَق میریزد ازتشویر جانش
8 میان خجلت و تشویر ماندست وزان تحصیل در تقصیر ماندست
9 بر آن دَر حلقه چون هفت آسمان زد ز دانش لاف آنجا کی توان زد
10 چو نه انجام پیداست و نه آغاز نیابد کس سر و پای جهان باز
11 فلک گوئیست و گر عمری شتابی چو گویش پای و سر هرگز نیابی
12 که داند تا درین وادیِ مُنکَر چگونه میروم از پای تا سر
13 سراپای جهان صد باره گشتم ندیدم چارهٔ بیچاره گشتم
14 سراپای جهان درد و دریغست که گر وقتیت هست آن نیز تیغست
15 مرا این چرخ چون صندوقِ ساعت ز بازیچه رها نکند بطاعت