تو دامن از کف من دوش از اوحدی مراغه‌ای غزل 484

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

تو دامن از کف من دوش در کشیدی و گفتم

1 تو دامن از کف من دوش در کشیدی و گفتم که: آستین تو بوسم، بر آستان تو افتم

2 دلم چو غنچه سحرگاه تنگ بود و به مهرت ز دیده اشک ببارید و من چو گل بشکفتم

3 ز طیره بر نظرم نیز راه خواب ببستی چو یک دو روز بدیدی که با خیال تو جفتم

4 هزار تلخ بگویی مرا و چون بر مردم فغان کنم ز تو،منکر شوی که: هیچ نگفتم

5 ز رنگ گونهٔ زردم چو روز گشت هویدا اگر چه راز دل خود ز چند گونه نهفتم

6 درین فراق چه شبها که مردمان محلت ز نالهٔ من مسکین نخفته‌اند و نخفتم!

7 چه قصها که گذشت از فراق روی تو بر من عجب! که این همه بگذشت و عبرتی نگرفتم!

8 دل مرا به سر زلف تابدار مشوران که چون ز پای در آیم دگر به دست نیفتم

9 ز اوحدی گل رخسار خود نهفته چه داری؟ بیا، که مهرهٔ دل را به خار هجر تو سفتم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر