-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گفته بودی که بیائی، غمم از دل برود آنچنان جای گرفته است که مشکل برود
2 پایم از قوت رفتار، فرو خواهد ماند خنک آن کس که حذر کرد، پی دل برود
3 گر همه عمر، نداده است کسی دل به خیال چون بیاید به سر کوی تو، بیدل برود
4 کس ندیدم که در این شهر، گرفتار تو نیست مگر آنکس که به شب آید و غافل برود
5 ساربان! تند مران، ورنه، چنان میگریم که تو و ناقه و محمل، همه در گل برود
6 سر آن کشته بنازم که پس از کشته شدن سر خود گیرد و اندر پی قاتل برود
7 باکم از کشته شدن نیست، از آن میترسم که هنوزم رمقی باشد و قاتل برود
8 گر همه عمر صبوحی خوش و شیرین باشد این سخن ماند ندانم که چه با دل برود