1 به جام اندر تو پنداری روان است و لیکن گر روان دانی روانی
2 به ماهی ماند ، آبستن به مریخ بزاید ، چون فراز لب رسانی
1 از عمر نمانده ست بر من مگر آمُرغ در کیسه نمانده ست بر من مگر آخال
2 تا پیر نشد مرد نداند خطر عمر تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال
1 قامت چون سرو روانش نگر آخته ، آن موی میانش نگر
2 زلف و رخش دیدی و اکنون بیا آن لب شیرین و زبانش نگر
1 فروز باسلیق مرا ترسا بگشود بامداد به نِشکَرده