1 رضیت بما قسمالله لی و فوضت امری دلی خالقی
2 لقد احسنالله فیما مضی کذالک یحسن فیما بقی
3 ایا ساقی جان هر متقی بگردان چو مردان، می راوقی
4 بخر جان و دلرا ز اندیشها که بر جانها حاکم مطلقی
5 بهشت رخت گر تجلی کند نه دوزخ بماند، نه در وی شقی
6 اگر تو گریزی ز ما، سابقی ور از تو گریزیم، تولا حقی
7 میان شب و روز فرقی نماند چو ماهت نه غربیست، نی مشرقی
8 به صد لابه مخمور را می دهی کی دیدست ساقی بدین مشفقی؟!
9 شراب سخن بخش رقاص کن که گردد کلوخ از تفش منطقی
10 چو حق گول جستست و قلب سلیم دلا زیرکی میکنی؟ احمقی
11 ز فکرت دل و جان گر آرام داشت چرا رفت در سکر و در موسقی؟!
12 تو تنها چرایی اگر خوش خویی؟! تو عذرا چرایی اگر وامقی؟!
13 جعل وش ز گل خویشتن در کشی همان چرک میکش، بدان لایقی
14 همه خارکس دان، اگر پادشاست بجز خار خار، و غم عاشقی
15 خمش کن، ببین حق را فتح باب چهددر فکرت نکتهٔ مغلقی؟!
دیدگاهها **