هست حق را فرشته ای بزمین از سلطان ولد ولدنامه 6

1 هست حق را فرشته ای بزمین کو ب ر د جنس را بجنس یقین

2 دیو جان را بسوی دیو برد میر و شه را سوی خدیو برد

3 زن صفت را برد ب سوی زنان ن رصفت را بصف تیغ زنان

4 گر کند کس سؤال کز چه سبب مختلف گشت صنع حضرت رب

5 جنس جنس آفرید مردم را نیک و بد بیشمار در دو سرا

6 یک بود همچو دیو و یک چو ملک یک بود از زمین و یک ز فلک

7 یک خورد خاک و یک بجوید پاک یک فتدسست و یک رود چالاک

8 در جوابش بگوی ایزد خواست که شود آشکار کژ از راست

9 تا که نیک و بد اندر این مأوا گردد از همدگر قوی پیدا

10 چیزها چون بضد پیدا شد بد ز افعال نیک رسوا شد

11 نیک بی بد کجا نمودی نیک بی بدی خود کجا فزودی نیک

12 گر نبودی گدا و یا درویش کی نمودی غنی گزیده و بیش

13 حکمت دیگر آنکه نقاشان نقش شاهان کنند و فراشان

14 گونه گون صدهزار نقش کنند صورت جبرئیل و عرش کنند

15 هم سوار و پیاده بنگارند در جهان هیچ نقش نگذارند

16 از سلیمان و مور و دیو و پری از وحوش و هوام و کبک دری

17 تا که هر یک کمال صنعت خویش مینماید که کی کم است و که بیش

18 وانکه نتواند اینچنین کردن صنعها را بنقش آوردن

19 باشد او ناقص اندر آن صنعت بیش صناع نبودش قیمت

20 بد و نیک نقوش از آن زیباست که ز هر دو کمال او پیداست

21 می ‌ کنند آگهت از آن نقاش کاندر این پ یشه نیست کس همتاش

22 صانع با کمال آن باشد که بد و نیک از او روان باشد

23 صنع حق کن از این مثال قیاس تا برت یک شود حریر و پلاس

24 زان سبب خیر و شر بود یکسان که خدا را همی کنند ب یان

25 بر همه صنعها توان اوست خالق نقش زشت و زیبا اوست

26 نیک و بد چون معرف ‌ اند او را که ندارد بصنع خود همتا

27 پس از این روی هر دو یک ذاتند هر دو روی ورا چو مرآت اند

28 لیک اگر تو بنقششان نگری نیک و بد را چگونه یک شمری

29 بسوی خوبرو کنی رغبت بود از زشت رو ترا نفرت

30 چون کنی از خدای قطع نظر پیش تو ز هر کی بود چو شکر

31 رنج و راحت کجا بود یکسان زین رسد نور و زان رسد نیران

32 آن کند پر غم این کند شادان آن برد در جحیم واین بجنان

33 هل یکون البصیر و الاعمی واحداً عند من اتاه ح جی

34 هل یکون العلیم و الجاهل واحدا عند عاقل کامل

35 یطلب القرب عالم وافی یطلب البعد جاهل جافی

36 جنة الوصل مسکن الاخیار سقر البحر محبس الاشرار

37 مشرب الشیخ فی عیون النور م س کن المنکرین فی الدیجور

38 شرح این را اگر کنم صد سال نشود بر تو روشن این احوال

39 بحر از لوله کی شود پیدا می نگنجد بزورقی دریا

40 حرف و صوت و زبان چو لوله بود کی از آن بحر عشق دیده شود

41