ای که گفتی غم درون سینه جانفرساست، از غالب دهلوی غزل 77

غالب دهلوی

آثار غالب دهلوی

غالب دهلوی

ای که گفتی غم درون سینه جانفرساست، هست

1 ای که گفتی غم درون سینه جانفرساست، هست خامشیم اما اگر دانی که حق با ماست، هست

2 این سخن حق بود و گاهی بر زبان ما نرفت چون تو خود گفتی که خوبان را دل از خاراست، هست

3 دیده تا دل خون شدن کز غم روایت می کنی گر بگویم کاین نخستین موج آن دریاست، هست

4 دیدی آخر کانتقام خستگان چون می کشند آن که می گفتیم ما کامروز را فرداست، هست

5 هم وفا هم خواهش ما هیچ پرسش عیب نیست آن که می گفتی که خواهش در وفا بیجاست، هست

6 باری از خود گو که چونی ور ز من پرسی بپرس بخت ناسازست آری یار بی پرواست، هست

7 خوی یارت را تو دانی ور نه از حسن و جمال زلف عنبر بوست دارد عارض زیباست، هست

8 صبر و آنگاه از تو پندارم نه حد آدمی ست وین که می گویی به ظاهر گرم استغناست، هست

9 با چنین عشقی که طوفان بلا می خوانیش چون ببینی کان شکوه دلبری برجاست، هست

10 رهگذارت را دل و جان همچنان فرش ست، هان جلوه گاهت را ز جان بازان همان غوغاست، هست

11 نظم و نثر شورش انگیزی که می باید بخواه ای که می پرسی که غالب در سخن یکتاست، هست

عکس نوشته
کامنت
comment