گفتی دل نا شاد توان کرد از سحاب اصفهانی غزل 114

سحاب اصفهانی

آثار سحاب اصفهانی

سحاب اصفهانی

گفتی دل نا شاد توان کرد

1 گفتی دل نا شاد توان کرد آری چو یکی بوسه توان داد توان کرد

2 دیگر نکنم فکر دل خویش که چندان ویران نشد این خانه که آباد توان کرد

3 یک بار در آن بزم مرا راه توان داد ور ره نتوان داد زمن یاد توان کرد

4 باید چو شب هجر توام روز وصالی تا با تو ز خویت گله بنیاد توان کرد

5 در باغ ز گلچین نکشیدیم جفایی کاکنون به قفس شکوه ز صیاد توان کرد

6 با قصه ی محرومی من زان لب شیرین کی گوش به افسانه ی فرهاد توان کرد

7 گیرم که در آن کو بودم قوت فریاد فریاد رسی نیست که فریاد توان کرد

8 صید دلم آسان نتوان کرد گرفتار ور زانکه توان مشکلش آزاد توان کرد

9 اندیشه (سحاب) ارز خدا باشد و رحمی با خلق کجا این همه بیداد توان کرد

عکس نوشته
کامنت
comment