1 گفتی: ز عشق بازی کاری نمیگشاید تدبیر ما چه باشد؟ کار آن چنان که باید
2 از بند اگر کسی را کاری گشاد روزی باری ز بند خوبان ما را نمیگشاید
3 او شاه و ما غلامان، بر وی که عیب گیرد؟ گر مهر ما نورزد، یا عهد ما نپاید
4 زان لب طمع نباید کردن به جز سلامی ما را که جز دعایی از دست برنیاید
5 او گر سلام ما را زان لب جواب گوید اینست کامرانی، دیگر مرا چه باید؟
6 بر آسمان بساید فرقش کلاه دولت آن کس که فرق خود را در پای او بساید
7 ور غیر ازو دل من یاری به دست گیرد من دست ازو بشویم، کان دل مرا نشاید
8 دردی اگر فرستد هر ساعتی دلم را درمان چو نیست گویی: دردم چه میفزاید؟
9 گفتم به فالگیری: فالی ببین از آن رخ زلفش بدید و گفتا: تشویق مینماید
10 گویند: چون بگفتی ترک دل خود آخر ما ترک دل نگفتیم آن ترک میرباید
11 در عشقش اوحدی را کار دو گونه باید یا لعل او ببوسد، یا دست خود بخاید