بدو گفتا که ای از عطار نیشابوری هیلاج نامه 66

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

بدو گفتا که ای شیخ جهان بین

1 بدو گفتا که ای شیخ جهان بین نظر بگشای هان و جان جان بین

2 بفرما این زمان تاحق برین دار نمایم تا بیابی بر سر دار

3 تو یاری راز ما دانی حقیقت یکی ذاتی تو در نقش طبیعت

4 تو جانانی ولیکن جان مائی ابا مائی و عین کل خدائی

5 سؤال تست اینجا در قصاصم قصاصم ز آن بده کلی خلاصم

6 خلاصم ده ازین زندان صورت که تادر جزو و کل باشم ضرورت

7 یکی کن دست و پایم را تو بردار زبانم کن تو بیرون بر سر دار

8 بحکم شرع آنگه کل بسوزان در آتش تا کنم از دل فروزان

9 بسوزانم درآتش پای تا سر ز من بشنو چوهستی شاه و سرور

10 هر آنکو جان نبازد شیخ بایار میان اهل دل خوانندش اغیار

11 هر آنکو نزد جانان جان نبازد میان اهل دل با جان نسازد

12 بناز ما بسی جانها بناز است نمود ما حقیقت در نیاز است

13 بسی در دارم از بحر معانی درون جانت بنهادم نهانی

14 چو من خواهم ستد آنرا نگهدار که تا باشی ز راز ما خبردار

15 کنون ای شیخ این اعوام مسکین بصورت اندرین شورند و در کین

16 مراد این همه در کشتن ماست مراد ما هم از برگشتن ماست

17 مراد ما یقین در کشتن آمد مرادر سوی او برگشتن آمد

18 بصورت لیک درجان کردکارم کنون در عشق باید کردکارم

19 کنون درعشق شادی مینماید بسی را عین آزادی نماید

20 درین صورت گرفتارند جمله چو من اینجای بردارند جمله

21 نمیدانند که ایشان را فنایست ز بعد آن فنا در ما بقایست

22 فنا خواهد شدن اینجا تمامت دگر ما راست آن روز قیامت

23 اگر نه عشق باشد باز ایمان کجا یابد خلاصی در یقین جان

24 تمامت راه ما دارند در پیش چه سلطان وچه دربان و چه درریش

25 همه در راه ما عین فنااند کسانی کاندرین دار بقااند

26 کنون ما را فنای خویش آمد در اینجا گه بقای خویش آمد

27 خدا دیدیم شیخا در دل و جان ابا ما گفت هر دم را زجانان

28 اگرداری سر ما سرفشان تو بجان و سر یقین اینجا ممان تو

29 اناالحق زد خود و خود عشق بازد یقین در ذات خود سرمیفرازد

30 اناالحق زد خود و بشنید خودباز ندیده ذات خود او نیک دیدار

31 چنان خود دید شیخا در زمانه که جز او میندیدش جاودانه

32 چنان خود دید اندر ملک بغداد که خواهد کرد اینجا جمله آزاد

33 چنان خود دید اینجا برسر دار که جز او نیست چیزی نیز هشیار

34 خدا با ما و اینجا در بقایم کنون با او حقیقت در لقایم

35 خدا با ما و در هر جا که بینی خدامی بین اگر صاحب یقینی

36 مبین جز حق که حق گفتیم مطلق از آن اینجا زنم هردم اناالحق

37 درین ره حق شدیم ازواصلانیم از آن گفتیم تا جان برفشانیم

38 چه شه اینجاست و آنجا در میان باز حقیقت صورتم انجام وآغاز

39 چو شه با ماست ما بردار کرده بخواهد سوخت چون بدرید پرده

40 دریده پردهٔ مادر بر عام که یابد همچو مادر عشق اتمام

41 مرا انعام جانان بس بود یار که با ما عشق بازد بر سردار

42 مرا بردار کرد و جان جانم به هر لحظه کند خود را عیانم

43 درونت هر دمی صد راز دیگر یکی میبینمش اینجا مصور

44 مصور ساخته ترکیب جانها نهاده پر صفت ترتیب جانها

45 درون جمله درگفتار مانده در او حیران دلم بردار مانده

46 ابا او هر زمان در عین گفتار همی گوید بیانها بر سردار

47 هر آن چیزی که دیدم جمله دید او از آن بودم وجودم جمله شد او

48 همه بود وجودم یار بگرفت دل و جانم همه دلدار بگرفت

49 زناگه او شدم زو بازگفتم ازو اینجا ز سرّ راز گفتم

50 پس آنگه جان عیانی یار خود دید کنونش بر سر این دار خوددید

51 در امروزش عیان میبینم اینجا ابا خلق جهان میبینم اینجا

52 خطابم میکند مانند هر یار که با ماهان درین بحرم گهربار

53 بسی شیخا نمودم یار اینجا نمودخویشتن هر بار اینجا

54 ولی این بار جوهر آشکار است صدف در پیش چشمم تازه بار است

55 صدف بشکست اندر عین دریا فکندستم درون بحر غوغا

56 درین بحر عجائب راز بگشاد دمادم سرّ جوهر باز بگشاد

57 بسی در بحر صورت باز دیدم بآخر جوهر کل باز دیدم

58 مرا مقصود جوهر بود اینجا که تا رویم یقین بنمود اینجا

59 مرا دان جوهر دریای اسرار که در بغداد گشتم بر سر دار

60 منم آن جوهری کز هر دو عالم حقیقت صورتم مشتق ازین دم

61 تو جوهر دان مرا شیخا در اینجا که بنمودم حقیقت اندر اینجا

62 نمودم جوهر خود در میان من نمودخویشتن از لامکان من

63 مکانم اندر اینجا آشکار است نمود ما کنون دیدار یار است

64 نمایم راز اگر اینجا زبانم برون آرم بیک ره ازدهانم

65 نمایم راز گردستم کنی باز بدست تو دهم یار سرافراز

66 قدم بر بعد از آن در آتش انداز بسوزان تا بیابی سر من باز

67 ز بعد سوختن اسرار مابین درون جان و دل دیدار مابین

68 ز بعد سوختن بنمایمت راز اناالحق گویمت بی جسم و جان باز

69 چوصورت مینباشد در میانه اناالحق گویم اینجا جاودانه

70 هر آن رازی که میگویم بگفتار ابی صورت عیان آرم پدیدار

71 گمانت گر نماید این بدانی دگر اندر گمانی این بدانی

72 ابی صورت مرا زیبد اناالحق که در خاکسترم گوید اناالحق

73 منم منصور از لا دیده الا چو پنهانی شوم بینیم پیدا

74 به پنهانی نگر تا راز گویم وگرنه چند معنی بازگویم

75 هر آن عاشق که چون من در فناشد نهانش با عیان کلی خداشد

76 خدائی راتو از منصور دریاب گشاده است این درم اکنون تو دریاب

77 دری بگشادهام ای شیخ اینجا درون رو تا بیابی گنج ما را

78 من این گنج نهان میبخشم ای شیخ نهم چون دیگران در نقشم ای شیخ

79 همه گنجست اینجا گه نهاده بآخر این در گنجم گشاده

80 طلسم گنج، صورت دان وبشکن که تو برخیزدت ای یار با من

81 اگر گنج بقا خواهی بده جان که چون جان رفت کلی ماند جانان

82 ترا گنجیست اینجا آشکاره طلسمت کن در اینجا پاره پاره

83 صدف بشکستهٔدر عین دریا فکندم در میان بحر غوغا

84 نیابی گنج معنی رایگان تو اگر اینجا نیابی جان جان تو

85 چه خواهی کرد صورت دشمن تست که جان دیدار گنج روشن تست

86 اگر صورت نباشد جان نهبینی ابی جان بیشکی جانان نه بینی

87 همه گفتار ما از بهر اینست که بیصورت همه عین الیقین است

88 چو شد محو فنا از جسم و از جان ابی صورت نماید روی جانان

89 حقیقت هر که اینجا جا بیابد نمود جان جان پیدا بیابد

90 حقیقت حیرت آید آخر کار مراو را اندر اینجاگه پدیدار

91 بسی حیرت خوری سالک بآخر که اینجا مینه بینی یار ظاهر

92 بگو تا چند خواهی راه کردن بخواهی خویشتن را شاه کردن

93 دل و جانت ازین آگاه کن تو وجود خویشتن را شاه کن تو

94 وصال یار پیدا و تو آگاه نهٔ کاندر درون تست آن شاه

95 زهی نادان که در جسمی بمانده از ان اینجا تو بی اسمی بمانده

96 ترا هر لحظه منصور حقیقت همی گوید رها کن این طبیعت

97 درون تست پیدا و ندانی تو اورادایماً جویا ندانی

98 چو منصور است با تو کور دیده ابا او گفته و از وی شنیده

99 دمادم راز میگوید ترا باز ولیکن کی تو گردی صاحب راز

100 ولی باید که کلی جان شود او که کلی میز خود پنهان شود او

101 چو دل پنهان شود صورت نماند یقین جز عشق منصورت نماند

102 چو جان جانان شود آنگه بدانی که وصل دوست یابی در نهانی

103 چو جانان جان شود در آخر کار تو مر منصور بینی بر سردار

104 حدیث تو یقین واصلانست هر آنکو شیخ گردد واصل آنست

105 اگر با تو بود عُجبی در این سر نگردد هرگزت دلدار ظاهر

106 توئی درمانده بیرون وندانی که کلی یار جانست ارتوانی

107 به بین او را که منصور است دیدت حقیقت جملگی نوراست دیدت

108 توئی منصور امّا کی نماید نمودت باوجودت درگشاید

109 زبانت محو خواهد کرد جانان بنزد ناگهی بردار جانان

110 بخواهد سوخت در آخر وجودت که تا آن دم نماید بودبودت

111 اگر گوئی و گرنه این به بینی چنین میدان اگر صاحب یقینی

112 اگر اینجا سلوکت وصل گردد سراپای تو کلّی اصل گردد

113 تو ای سالک مرو در خواب اینجا تو وصل یار را دریاب اینجا

114 چنین تا چند در تقلید باشی دمی آن کاندرین توحید باشی

115 دم توحید اینجا گاه زن تو نه مردی لاف ازین دیگر مزن تو

116 ترا چون زهرهٔ مردان نباشد طلسمی دانمت کان جان نباشد

117 طلسمی لیک جانت در طلسم است از آن دیدار اعیان تو اسم است

118 سوی گنج حقیقت راه داری بحمدالله دلی آگاه داری

119 بدان اسرار ما و گنج بستان کز آن تست آن بیرنج بستان

120 اگرچه رنج میبینی ز صورت ترا درمان بود آخر ضرورت

121 تو با منصور و منصور است با تو نظر میکن که مشهور است باتو

122 تو بامنصور و منصور است درجان دمادم روی می بنمایدت جان

123 چو بشناسی که راتاوان بود این ترا تاوان یقین در جان بود این

124 دریغا چون ندانی چون کنم من از آن هر لحظه جان بیرون کنم من

125 چو جانانست باعطار اینجا نموده مرورا دیدار اینجا

عکس نوشته
کامنت
comment