1 گفتی از شاهان تو را دل فارغ است دل ز شاهان فارغ است آری مرا
2 والی ری کز خراسان رفتنم منع کرد آن، نیست آزاری مرا
3 گر شدن ز آن سو کسی را رخصه نیست رخصه بایستی شدن باری مرا
4 من به پیران خراسان میشوم نیست با میران او کاری مرا
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 طره مفشان که غرامت بر ماست طیره منشین که قیامت برخاست
2 غمزه بر کشتن من تیز مکن کان نه غمزه است که شمشیر قضاست
1 عیسی لب است یار و دم از من دریغ داشت بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت
2 آخر چه معنی آرم از آن آفتابروی کو بوی خود به صبحدم از من دریغ داشت
1 گر هیچ شبی وصل دلارام توان یافت با کام جهان هم ز جهان کام توان یافت
2 دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد در آتش سوزنده چه آرام توان یافت
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به