1 گفتی از شاهان تو را دل فارغ است دل ز شاهان فارغ است آری مرا
2 والی ری کز خراسان رفتنم منع کرد آن، نیست آزاری مرا
3 گر شدن ز آن سو کسی را رخصه نیست رخصه بایستی شدن باری مرا
4 من به پیران خراسان میشوم نیست با میران او کاری مرا
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 زخم زمانه را در مرهم پدید نیست دارو بر آستانهٔ عالم پدید نیست
2 در زیر آبنوس شب و روز هیچ دل شمشادوار تازه و خرم پدید نیست
1 ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است
2 درد کهنت بود برآورد روزگار این درد تازه روی نگوئی چه نوبر است
1 ای قول دل به رفیعالدرجات وز برائت به جهان داده برات
2 پنجم چار صفی از ملکان هشتم هفت تنی از طبقات
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به