1 بباید عشق را ای دوست دردک دل پردرد و رخساران زردک
2 ای بیدرد دل و بیسوز سینه بود دعوی مشتاقیت سردک
3 جهان عشق بس بیحد جهانست تو داری دیدگان نیک خردک
4 چه داند روستایی مخزن شاه کماج و دوغ داند جان کردک
5 بجز بانگ دفت نبود نصیبی چو هستی چون خصی در روز گردک
6 اگر خواهی که مرد کار گردی ز کار و بار خود شو زود فردک
7 چو چیزی یافتی خود را تو مفروش به پیش هر دکان مانند قردک
8 که دعوی مردیت بیجان مردان بدان آرد که گویندت که مردک
9 اگر ناگاه مردی پیش افتد به خون خود دری کاری نبردک
10 تو دیده بستهای در زهد میباش به تسبیح و به ذکر چند وردک
11 مکن شیخی دروغی بر مریدان ار آن ناز و کرشمه ای فسردک
12 شه شطرنجی ار تو کژ ببازی به شمس الدین تبریزی تو نردک