آن شنیدی که قوم بد طالع از سلطان ولد ولدنامه 25

سلطان ولد

آثار سلطان ولد

سلطان ولد

آن شنیدی که قوم بد طالع

1 آن شنیدی که قوم بد طالع بر سر بام مسجد جامع

2 در یکی قلعه ‌ ای نشسته بدند گرچه آن قلعه بود سخت بلند

3 گرد قلعه ز هر طرف تاتار آن گره را گرفته بد بحصار

4 بر سر بام نیز قوم از بیم راست کردند منجنیق عظیم

5 میکشیدند سنگ بر تاتار باز میگشت سنگشان هر بار

6 بر سر خانه شان همی افتاد جمله را میفکند از بنیاد

7 پس یکی گفتشان ز اهل خرد با چنین جنگ سر کسی نبرد

8 باژگون سنگ برشماست روان یک نرفته از آن سوی خصمان

9 طالع خصمتان قوی است بسعد بانگ از چه همیزنید چو رعد

10 چون خدایار آن گروه شده است کمترین کاهشان چو کوه شده است

11 نشنیدی که مرغک بابیل ک شت با سنگ خرد خود صد پیل

12 سنگک کوچکی ز منقارش کمتر از فندقیست مقدارش

13 چون زدی بر سر چنان لشکر کشته گشتی امیر و هم چاکر

14 ای خنک آنکه حق بود یارش گرم باشد همیشه بازارش

15 اندک از حق بنفع بسیار است پیش آن ذره خور قوی خوار است

16 یک تنه هر رسول بر عالم زود شد پادشاه در عالم

17 هر یکی بر هزار غالب شد چون خدا را بصدق طالب شد

18 همه عالم زبون او گشته هرکه از او سر کشید شد کشته

19 تا بدانی عنایت است بکار نه دلیری و لشکر بسیار

20 راست گفت آن صحابی سرور بروایت ز قول پیغمبر

21 هر که برد از عنایت حق بو گربه و شیر یک بود براو

22 یک درم نزد او و یک دینار هم یکی باشد ای پسر هشدار

23 حق چو در یک درم نهد برکت از زر آن بیشتر دهد برکت

24 ور از آن زر ستاند او برکت نکند کار یک درم بصفت

25 گربه را برتو حق چو بگمارد کندت پاره زنده نگذارد

26 ور نخواهد ز شیر برتو گزند نگزد گر ب ب ندیش بکمند

27 چون خدا گ ر به را دهد نصرت غالب آید ز شیر در قدرت

28 نی ز یک پشه کشته شد نمرود هیچ لشکر نکرد او را سود

29 صد هزاران خدا چنین بنمود گمرهان را بجز عمی نفزود

30

عکس نوشته
کامنت
comment