- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روز از جور تبر، زار بنالید سپیدار
2 کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی از تیشهٔ هیزم شکن و ارهٔ نجار
3 این با که توان گفت که در عین بلندی دست قدرم کرد بناگاه نگونسار
4 گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار
5 تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش شد توده در آن باغ، سحر هیمهٔ بسیار
6 دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار
7 آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار
8 هر شاخهام افتاد در آخر به تنوری زین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تار
9 چون ریشهٔ من کنده شد از باغ و بخشکید در صفحهٔ ایام، نه گل باد و نه گلزار
10 از سوختن خویش همی زارم و گریم آن را که بسوزند، چو من گریه کند زار
11 کو دولت و فیروزی و آسایش و آرام کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار
12 خندید برو شعله که از دست که نالی ناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوار
13 آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد فرجام به جز سوختنش نیست سزاوار
14 جز دانش و حکمت نبود میوهٔ انسان ای میوه فروش هنر، این دکه و بازار
15 از گفتهٔ ناکردهٔ بیهوده چه حاصل کردار نکو کن، که نه سودیست ز گفتار
16 آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار
17 از روز نخستین اگرت سنگ گران بود دور فلکت پست نمیکرد و سبکسار
18 امروز، سرافرازی دی را هنری نیست میباید از امسال سخن راند، نه از پار