- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن بنشنیدهای که در راهی آن مخنّث چه گفت با داهی
2 که همی شد پی گشادِ گره بهر بیبی به سوی زاهد ده
3 تا برو میوه سست شاخ شود راه زادن برو فراخ شود
4 چون مخنّث بدید هندو را زور بپرسید و او بگفت او را
5 گفت بگذار ترّهات خسان شو به بیبی سلام من برسان
6 پس به بیبی بگوی کز ره درد با چنین کون هلیله نتوان خورد
7 چون چشیدی حلاوت گادن بکش اکنون مشقّت زادن
8 تو ندانستهای که خوردن کبر ننگ و نامی ندارد اندر زیر
9 سگ اگر جلد بودی و فربه بیشکاری نگرددی در دِه
10 غافلند از نهادِ خود مردم هیچ ندهند دادِ خود مردم