- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن شنیدی که در دهی پیری خورد ناگه ز شحنهای تیری
2 رفت در پیش قاضی آن درویش گفت بنگر مرا چه آمد پیش
3 شحنه سرمست بود در میدان تیری افکند و زد مرا بر جان
4 قاضی او را بگفت از سرِ خشم قلتبانا نگه نداری چشم
5 تیر شحنه به خون بیالودی تا مرا درد سر بیفزودی
6 جفت گاوت به شحنهٔ ده ده وز چنین دردسر به نفس بجه
7 تا دل شحنه بر تو گردد خوش ورنه اندر زند به جانت آتش
8 گفت گشتم به حکم تو راضی چون بُوَد خشم شحنه و قاضی
9 ای ملک سیرت ملک سیما ملک دنیا به تست درد و دوا
10 زین چنین قاضیان هرزه درای خلق را گوش کن ز بهر خدا