-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست
2 خضر وقت تو عشق است که صوفی ز شکست صافیست و مثل درد به پستی بنشست
3 لذت فقر چو بادهست که پستی جوید که همه عاشق سجدهست و تواضع سرمست
4 تا بدانی که تکبر همه از بیمزگیست پس سزای متکبر سر بیذوق بس است
5 گریه شمع همه شب نه که از درد سرست چون ز سر رست همه نور شد از گریه برست
6 کف هستی ز سر خم مدمغ برود چون بگیرد قدح باده جان بر کف دست
7 ماهیا هر چه تو را کام دل از بحر بجو طمع خام مکن تا نخلد کام ز شست
8 بحر میغرد و میگوید کای امت آب راست گویید بر این مایده کس را گله هست
9 دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش در خطابات و مجابات بلیاند و الست
10 نی در آن بزم کس از درد دلی سر بگرفت نی در آن باغ و چمن پای کس از خار بخست
11 هله خامش به خموشیت اسیران برهند ز خموشانه تو ناطق و خاموش بجست
12 لب فروبند چو دیدی که لب بسته یار دست شمشیرزنان را به چه تدبیر ببست