1 مهار ای ساربان او را نشاید که جان او چو جان ما بصیر است
2 من از موج خرامش می شناسم چو من اندر طلسم دل اسیر است
1 نیست در خشک و تر بیشهٔ من کوتاهی چوب هر نخل که منبر نشود دارکنم
2 راه شب چون مهر عالمتاب زد گریهٔ من بر رخ گل ، آب زد
1 زمانه باز برافروخت آتش نمرود که آشکار شود جوهر مسلمانی
2 بیا که پرده ز داغ جگر بر اندازیم که آفتاب جهانگیر شد ز عریانی
1 در جهان کیف و کم گردید عقل پی به منزل برد از توحید عقل
2 ورنه این بیچاره را منزل کجاست کشتی ادراک را ساحل کجاست
1 مثل آئینه مشو محو جمال دگران از دل و دیده فرو شوی خیال دگران
2 آتش از ناله مرغان حرم گیر و بسوز آشیانی که نهادی به نهال دگران