- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تو هر روزی از آن پشته برآیی کنی مر تشنه جانان را سقایی
2 تو هر صبحی جهان را نور بخشی که جان جان خورشید سمایی
3 مباد آن روز کز تو بازماند دو دیدهای چراغ و روشنایی
4 تو دریایی و میگویی جهان را درآ در من بیاموز آشنایی
5 لب و لنج کفوری را دریدی بدان دریای امواج عطایی
6 گشادی چشم و گوش خاکیان را همه حیران که چون بر میگشایی
7 گلوی جان بسوزید از حلاوت چنین شیرین چنین حلوا چرایی
8 اگر چون آسیا گردم شب و روز ز تو باشد که آب آسیایی
9 وگر این آسیا جوید سکونت ز چرخ تو نمییابد رهایی
10 هر آن سنگی که در چرخش کشیدی بیابد کان بیابد کیمیایی
11 به تو جنبد جهان جان جهانی اگر چه او نداند که کجایی